قلم رنجه (6)(یکشنبه 86 شهریور 18 ساعت 7:25 عصر )
سین هفتم
تنها نشسته ام.مثل سال قبل و سال های قبلتر.اما سفره ی عید را با امید پهن کرده ام.سین ها را تا شش شمرده ام.جای سین هفتم
خالیست.جایت را خالی گذاشته ام...
قرآن را میان دستانم می گیرم و چشم ها را بر نفسهای به شماره افتاده ی سال می بندم.تیک تاک ساعت...سکوت.نفسهای آخرش است اما
از آغاز تولدی دیگر خبر می دهد.تا شش می شمرم.یک...دو...سه...دوباره سکوت...تیک تاک ساعت...چهار...پنج...شش...شش!
صدای توپ سال نو و چرخیدن سیب سرخ درون ظرف بلور...
بوی تو می آید...
ـ آمدی؟!
ـ سال نو مبارک!
ـ هفت...این هم هفت!کامل شد...سال نوی تو هم مبارک.
تو آمدی.جای سین هفتم درون یک قاب عکس نشسته ای و لبخند می زنی بوی گل محمدی ـ که میان قرآن گذاشته بودی ـ در تولد زندگی
دوباره ام لبریز شد.و من هنوز به تو نگاه می کنم به تو که سبزترین سین زندگی ام هستی.
» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)
قلم رنجه(5)(یکشنبه 86 شهریور 18 ساعت 7:23 عصر )
کشتار
مرد به خودش آمد.چاقو از خون دلمه بسته بود.خون دستهایش را با لباس پاک کرد و اندام تکه تکه شده ی روی زمین راکنار هم
گذاشت.کارسختی بود.هنوز صحنه ی دست و پا زدن جسد را مقابل چشمانش می دید.چاقو را تمیز کرد و روی میز گذاشت.بعد در حالیکه
خستگی در چشمانش موج می زد با لحن تاسف باری گفت:گوسفند بعدی را بیاورید!
» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)
قلم رنجه(4)(یکشنبه 86 شهریور 18 ساعت 7:21 عصر )
فصل کوچ
((ـ وقت کوچ کردنه.پرنده ها دارن میرن.نگا کن!))
ـ کلاغ...پر!
گنجیشک ...پر!
((ـ یعنی کی نوبت کوچ من میرسه؟!))
((ـ خیلی زود...به دلم افتاده!))
ـ کبوتر...پر!
قناری...پر!
((ـ آخر این یادگاری ها راهیت کرد.نه؟!
باشه تو هم منو می ذاری میری؟ای بی معرفت! تو که رفیق نیمه راه نبودی...))
((ـ تو هم میای...زود زود...به دلم افتاده.))
((ـ اما تو ...خوش به حالت.وقت کوچه...تو رفتی و من...!!!))
ـ پرنده ...پر!
پای بابا...
دختر نگاهش را از انگشت های مچاله شده روی هم گرفت وبه صورت پسر بچه خیره شد.بعد روی چرخ های صندلی بابا ...
ـ پاهای بابا هم...پر!
و مرد خیره به پرنده ای خسته که از کوچ جامانده بود...
((ـ دیدی به کوچ نرسیدم؟))
((ـ می رسی!خیلی زود هم می رسی .به دلم افتاده!))
» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)
قلم رنجه (3)(یکشنبه 86 شهریور 18 ساعت 7:13 عصر )
ماندنی با سوختن
همه می خواستند بینمان جدایی بیندازند.همه!
نمی دانستم "همه"که بودند.تو اینطور می گفتی.کوچک و ضعیف بودیم که یکدیگر را دیدیم.دل بستیم و بالیدیم.دستانمان که در هم گره شد
فهمیدیم چقدر بزرگ شده ایم و...یک جورهایی عاشق هم شده بودیم.عشقی که حتی فصل ها هم جرات تغییرش را نداشتند.چقدر آدم دورمان
جمع شدند تاتوانستند ما را از هم جدا کنند.یادت است دستانم را نمی توانستند از دستت بیرون بکشند.دستت شکست درست مثل دل من!
تو را که بردند طولی نکشید که خشک شدم...درهم شکستم و فرو ریختم .
اماحالا ببین! من و تو دوباره در کنار هم هستیم.با اینکه وجودمان هیزم های کاجی بیش نیست اما دوست درخت من نگاه کن!من و تو برای
هم هنوز زنده ایم.چرا که در کنار هم می سوزیم و خاکستر می شویم.
» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)
پیرمرد جعبه ی رنگش را برداشت و در آن هوای سرد و بورانی بر روی دیوار تصویری از برگ را کشید.صبح کودک
مرد.در حالیکه چشم ها خیره به برگی آبی رنگ دوخته شده بود که...
نویسنده:"دوباره تو اشتباه کردی؟آخه چقدر بگم که برگی که باید بکشی زرده نه آبی؟!"
پیرمرد:" تقصیر من چیه که کوررنگی دارم خب!!!"
» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)
قلم رنجه (1)(چهارشنبه 86 تیر 13 ساعت 10:57 صبح )
عینک
همه چیز واضح بود.نقش کاشی ها...دوش...صابون و...
احساس خوبی داشتم.همه چیز برایم تازگی داشت .چرا تا به حال اینطور اطراف حمام راندیده بودم.از حسی که داشتم غرق
لذت بودم که دوش را باز کردم. ناگهان همه جا تار شد! دستم را سمت چشمانم بردم .جسمی را لمس کردم.
...ای وای! عینکم !!!
» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های وبلاگ