سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پرخوری مایه دوری از خداوند است که به سرپیچی کردنها نیرو می بخشد؛ پس شکمهایتان را پر نکنید که نورحکمت در سینه هایتان خاموش می شود [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

قلم رنجه

Powerd by: Parsiblog ® team.
قلم رنجه(11)(یکشنبه 86 مهر 22 ساعت 12:44 عصر )

هوا آنقدر سرد شده بود که دلم می خواست کنار شومینه لم بدهم و در حالیکه آهنگ ملایمی در گوشم می پیچد؛در چیزهایی که می تواند برایم لذت بخش باشد؛غرق شوم.

چندبار صدای لیلا زدم.این اواخر گوشهایش هم نمی شنوید.بزرگم کرده بود و بعد از مرگ پدر شد تمام خانواده ای که می توانستم داشته باشم.با فریادهایی که دیگر عادتم شده بود،صدایش کردم.چقدر از صدایم بدم می آمد.مثل کشیدن ناخن بر روی آهن زنگ زده می مانست،که مو را بر تن سیخ می کرد.سوز سردی که می وزید ،دهان کج من را به لرزش درآورده و چانه ام را که آب دهان از آن آویزان بود؛می سوزاند.بالاخره خودش آمد؛مثل ساعت خورشیدی،دقیق و حساس به نور و بدون توجه به فریادهای من.تا غروب می شد؛ می آمد و لرز لرزان با همان دستهای چروکیده،دسته ی ویلچر را می گرفت و می برد کنار شومینه.همیشه حرف می زد.از مشائرش تنها زبانش بود که سالم مانده و مدام در دهانش می چرخید؛که اگر آن هم از کار می افتاد حتما حرف زدن آدمها را نیز از یاد می بردم.

هنگام حرکت دادن؛ آنقدر صندلی به این طرف و آن طرف پرتاب می شد که گمانی جز افتادن نداشتم.اما مثل همیشه باز جلوی شومینه بودم.گاهی آنقدر حسوی ام می شد از اینکه پیرزنی لاغر و استخوانی که هر لحظه انتظار شکستن استخوانهایش می رفت؛اینچنین باقوه است و جوانی مثل من...

هنوز داشت بلند بلند حرف می زد.شاید می خواست خودش هم بفهمد چه می گوید.تصمیم گرفته بودم یک پرستار جوان بیاورم.پولش که بود؛اما نشد-یعنی نتوانستم-او دیگر جزئی از خانه ،اثاث قدیمی آن و حتی شاید تمام خاطرات زندگی تحقیرآمیز من بود.در ذهنم لحظه ای،خاطره ای و یا خنده وگریه ای بدون او نبود.دلش برایم نمی سوخت،دوستم داشت،هستی و دلخوشی اش من بودم و البته دلخوشی من هم، او.

***

لم داده بودم و چرت می زدم.باد با صدای سوزناکی به شیشه  فشار می آورد و می لرزاند و من از گرمایی که مرا در خود غرق کرده بود؛لذت می بردم.لیلا داشت می گفت:«عجب سوز سردیه!مغز استخوون رو می ترکونه.لااقل ای کاش برف می اومد تا بَلکَم سوز کم شه...زمستونم زمستونای قدیم.این موقع پاروآ توی راپلّه های پشت بوم ،بود ؛اما حالافقط سوزش میاد و آدمو خشک میکنه!»

پتو را کشید تا زیر خرخره ام و طوریکه انگار مطمئن شود صدایش دارد در می آید،بلندتر ادامه داد:«آقا! از فردا دیگه نمی برمت توی ایوون.راستش می ترسم سینه پهلو کنی!تواَم که ،قربونت بِرَم،بَد مرض.اونوقت من می مونم معطل که خدای نکرده، توسرمای زار- اون هم دستِ تنها- چکارت کنم؟

می دونی مادر؟! دیگه حتی تا دَمِ دَرِ باغ هم نمی تونم برم...فریبا هر روز یه سر میاد و چیزایی که بخوایم؛می خره.شناختی که کی رو میگم؟ برا باغ بغلیا کار میکنه.نمی دونی چه جواهریه؛اصلا پنجه آفتاب .امّا طفلک دلش خونه.می گفت اولش فقط خدمه ی دختر ته تغاریِ اربابش بوده؛ ولی حالا شده ساقی مجلس زهرماری آقاش...الهی آقاییش بخوره تو سرش!

می دونم.اولش منم دختررو مقصر می دونستم.می گفتم اگه ریگی تو کفشش نیست،بزاره بره.اما بعد که برام گفت از سر ناچاری،برای خرجِ دوا درمون مادر مریض و پدر علیلش مجبوره حقارت بکشه،دلم براش سوخت...»

چشم هایم نیمه باز بود و به معنی کلماتی که پشت سر هم از دهان لیلا بیرون می ریخت،فکر می کردم.لیلا با آخ و ناله ی همیشگی -که از درد پا و کمرِ تا خورده اش می کرد- روی تشک دراز کشید.جای او همیشه آنجا بود؛کنار میز سلطنتی گرد و خاک گرفته ای که دیگر خاطره ی غذاهای خوش طعم آن را، به یاد نداشتم.شال را چنان به کمرش محکم گره کرد که گفتم حالاست که مهره هایش از هم بپاشد.

داشت ذکر شبش را می گفت.تمام که شد حرف هایش را از سر گرفت.سرش را روی بالش گذاشته بود و عینک به چشم نداشت.در حالیکه چشم هایش بسته بود،حرف می زد.انگار داشت چیزهایی  که در خواب باید ببیند را از حفظ می کرد!

بیشتر وقتها همینطور با خودش همه چیز را مرور می کرد.گاهی وقایع جدید و شاید هم تکراری.با اینکه این روزها حرف هایش را با نفس نفس بیرون می ریخت؛اما باز مرتب فک می جنباند تا آن استخوان بیرون آمده ی چانه اش خشک نشود.مهم این بود که می گفت تا نپوسد!فرقی هم نمی کرد مخاطبش عنکبوت های آویزان شده از اشیای عتیقه ی اتاق باشد یا جسم کج و معوج مچاله شده در صندلی چرخدار!

 او می گفت و من با مردمک پایین آمده ی چشمهایم خط نازک آب دهان ،که روی سینه ام ختم می شد را دنبال می کردم.دوباره از دیدن نقش لکه های تیره ی آن، روی زمینه ی زرد لباسم ،چندشم شد.ای کاش می توانستم آن خط را قطع کنم!اما چه تلاش بیهوده ای که بخواهی انگشتان بالا و پایین رفته ات را به زیر چانه ات برسانی ویا با صداهایی که برای هیچ کس به خصوص لیلای پیر و پرحرف که گوشش هم سنگین شده بود؛بفهمانی که کمکت کند.

همیشه سرم را تکان می دادم تا جائیکه شاید آن خط،سرانجام در لکه تیره غرق شود!

یکدفعه صدای لیلا قطع شد.داشت درباره ی همان دختر حرف می زد و شاید هم از زمان هایی که دختری بوده و برای کلفتی به این خانه آمده.همه زجرها و سختی هایی که کشیده بود را برایم مثل لالایی گفته بود.

صورتش در سایه های قرمز و نارنجی شعله های شومینه پوشیده شده بود و آتش در مردمک گشاد شده چشمهایش می رقصید.چنان سرفه می کرد که انگار داشت بالا می آورد.بالاخره حرف زدن بی وقفه،جانش را داشت می گرفت؛آب در نایش پریده بود!

                                                                ***

گردنم چنان خم شده که سرم بر روی شانه افتاده است.در مقابل چشمانم لیلا،با چهره ای کبود و پف کرده،فشرده شده است.

سه شب گذشته و دیگر خاکسترهای شومینه هم سرد شده است.صدای دانه های برف که باد با شتاب، بر شیشه  له می کرد را می شنیدم.انگار زنگی که هر روز چند بار به صدا در می آمد هم، از رمق افتاده بود.حتما فریبا بود؛همان خدمتکار معصوم باغ همسایه که حالا...

تمام زندگی اش اینطور بود؛لیلا اینطور می گوید یا شاید می گفت!

...دیگر توان تحمل نداشتم .حالم از بوی تعفنی که از تمام کالبد اتاق به طرف بینی ام کشیده می شد؛به هم می خورد.باید کاری می کردم .کاری که تا به حال نکرده بودم و شاید جرأت انجام آنرا به خود ندیده بودم! لیلا که مرده بود.شاید هم نمرده باشد.ولی من که زنده ام.دارم نفس می کشم...

دستم را با نیرویی که برایم مانده بود،بر روی چرخ های صندلی گذاشتم.سخت توانستم با انگشتان یخزده ام برجستگی های لاستیک را لمس کنم.باید می چرخاندمشان؛با هر دو دستم. سرم آنقدر بر شانه سنگینی می کرد که صندلی را به پهلو انداخت.تا به حال به این فکر نکرده بودم که کرم ها چگونه راه می روند وحالا من باید بدن و پاهایی سنگین و بی حس را چگونه بر زمین بکشم!

یک چرخ در هوا می چرخید و من حلزون وار با اثری از آب دهان وخون-که نمی دانم از کجا و به چه دلیل بود و بر کف اتاق می ماند-به سمت در ایوان ،کشیده می شدم.

                                                            ***

سرمایی که خودش را به زور از بین درزهای در، به درون هل می داد و محکم به صورتم می خورد.با فشار سر،آن را گشودم.دانه های درشت برف که انگار پشت در تلنبار شده بود؛اشیاء پوسیده ی اتاق و لیلا را در خود محو کرد.

برف را گرمتر و خوشبوتر از هوای محبوس شده ی اتاق،حس کردم.بدنم گرم شد.آنقدر که انگار آتشی را زیر برفها روشن کرده اند!

گرما را احساس می کردم که داشت در زیر پوستم می چرخید و من،صدای ذوب شدن یخ رگهایم را می شنیدم...

***

انگار لمیده ام مقابل شومینه ی پر از آتش . چقدر می خواهم چرت بزنم و صدای لیلاست که در میان باد می پیچد؛ دوباره دارد حرف می زند.او بلند بلند می گوید و من چشمهایم را می بندم...

گوشهایم هنوز می شنوند:"...آقا!فریبا رفت.گفت که حرمت و نجابتش را برمی دارد و می رود..."

دارم خواب می بینم.همه چیز سفید،پاک ودست نخورده است وفقط روی برفهای کوچه باغ ،جای کفش های دختری به جا مانده که مثل پنجه ی آفتاب بود!

گرم شده ام...گرم...گرم...گـ ...


» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
تغییر وبلاگ
داستان کوتاه
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 2  بازدید
بازدیدهای دیروز: 2  بازدید
مجموع بازدیدها: 18761  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

قلم رنجه
بلور
انسانی معمولی...دختری معمولی...ظاهری معمولی...زندگی معمولی...خانواده ای معمولی...ایده هایی...افکاری ...امیدهایی ...غرورهایی ...نه سعی می کنم اینها دیگرمعمولی نباشد!!! به عبارتی:گنجشکم و نشسته برایوان سرد برف منت کش تو نیستم ای آفتاب داغ! یخ می زنم ولی به خودم قول داده ام در سایه ی شکفته دیوار گم شوم...
» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «









» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «