سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس را در مال وى دو شریک است : وارث و حوادث . [نهج البلاغه]

قلم رنجه

Powerd by: Parsiblog ® team.
قلم رنجه(10)(پنج شنبه 86 شهریور 22 ساعت 4:19 عصر )

گفت:بخواب

 

گفتم:خوابم نمی بره!

 

به پهلو غلتید و گفت:بیام بزنم توی سرت تا بخوابی؟!

 

چشمامو به هم فشار دادم.خبری نبود.نه از خواب و نه از اون!همیشه این موقع از پرچین بغلی سرک می کشید روی پشت بوم ما.اما حالا...

 

چشم مالیدم.ای کاش خوابم می برد.نمی آمد.نه خواب و نه اون!

 

پاهامو جمع کردم.غلت زدم.تو خواب و بیداری غرولند کرد.فحش داد و بعد گفت:"لا اله الا الله...شیطونه می گه..."

 

خروپف امانش نداد؛ساکتش کرد.رفت تو خواب سومین پادشاه.هنوز کو تا هفتمی!

 

چشمام می سوخت و دنده هام گزگز می کردند.جرأت نداشتم.اگه تکون می خوردم...یه سوسک داشت تو پاچه شلوارم می رفت و می آمد.راه گم کرده بود.راه فرار

 

نداشت درست مثل من!

 

سایه ای دیدم.سرک کشید و... سفیدی چشماش از پرچین کناری برق می زد.آروم روی پشت بوم پرید.انگار داشت زیر لب یه چیزی می گفت.دندوناش پیدا بود.نگام

 

کرد.چشمامو بستم.ترسیدم چشم باز کنم و توی روم وایساده باشه!

 

خوب آخرش چی؟!باید مچش رو باز می کردم!رو پنجه ی پا راه می رفت.بی صدا...آروم...سوسکه رسیده بود به شکمم و حالاس که از یقه ی عرقگیرم

 

بزنه بیرون.از لای چشمام دیدمش.به اطراف نگاه می کرد.من که می دونستم دنبال کی می گرده! اگه می رفت طرفش، من می دونستم و اون.هرشب کارش بود.می

 

اومد دور پشت بوم می گشت و بعد می رفت روی خرپشته و اونوقت امشب دیگه دستش رو می شه.قبلا وقتی آقاجون می گفت:"چشم سفید بی حیا!" دلم براش می

 

سوخت.آخه گناه داشت.بهش نمی اومد!  بعد همه چیز رو شد.بی حیا!

 

اهل محل سایشو با تیر می زدند.جرات نداشت.ولی شبها سرک می کشید روی پشت بوم ما و بعد آهسته می رفت روی خرپشته.

 

به آقاجون گفتم.گفت:"خواب دیدی؟! دخلشو اووردن.نعششو که توی جوب بود همه دیدن.خودش بود.چشم سفید بی حیا!

 

بیچاره ناهید.ازش می ترسید.می دیدش وحشت می کرد.ولی اون وقت و بی وقت زاغ ناهید رو چوب می زد.ول کن نبود.می خواست دخل ناهید رو بیاورد.چشم سفید بی حیا!

 

سوسکه داشت بین موهایم پیچ و تاب می خورد و عرقهایم رو اینور و اونور می کشید...صدای ناهید دراومد.رفته بود سراغش.ازجایم پریدم.آقاجون هم یکدفعه از

 

نمدش کنده شد.چوب کنار دیوار رو قاپیدم و پریدم روی خرپشته.جا خورده بود.خود بی حیایش بود،با همون چشمهای زلش!

 

کله ی ناهید گره شده بود بین توری ها و...نفهمیدم چه جوری مغزش را متلاشی کردم.هنوز ناهید داشت دست وپا می زد.غصه ام شد.یه چیزی توی گلویم گلوله

 

شد.نفسم بالا نمی آمد.آقاجون سرک کشید روی خرپشته.چشم غره ای رفت و گفت:" مرگت ایشاا...بچه تو مگه ترقه قورت دادی؟!

 

تو که پدر منو دراووردی!بیخود کردی دیگه بیایی بالا بخوابی ها...از  فرداشب جات همون تخت کنارحوضه"  .  گفتم:"دیدی خودش بود؟"

 

چیزی نگفت.پایین رفت.منم رفتم.غرولند کرد.فحش داد و گفت:"لا اله الا الله..."و بعد خروپف...

 

صورتم داغ  وبالشم خیس شد.توی تاریکی خط باریکی ازمورچه ها ،یک سوسک له شده را می کشیدند طرف خرپشته، جایی که نعش ناهید افتاده بود کنارمغز پکیده ی

 

اون بی حیا.ای کاش دخلش رو اوورده بودن.اون از اول چشم طمع به ناهید _کبوتر من_داشت.از موقعی که یک بچه گربه ی سیاه بود.


» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)

قلم رنجه(9)(یکشنبه 86 شهریور 18 ساعت 7:40 عصر )

او...پدر...و...

 

پیر مرد بر دوش پسر سنگینی می کرد.پایش را که برمی داشت و روی پله ی دیگر می گذاشت تعادلش به هم می خورد.در هفته سه بار رفت

و آمد به مطب و سختی به دوش کشیدن پدر پیر و بیمارش را تحمل کردن چهره اش را عصبی و درهم کرده بود.آنقدر پله های باریک و پیچ

و تاب خورده  او را به ستوه آورده بود که بدون اینکه خودش بفهمد در بالا و پایین کردن آنها زبانش به گله و شکایت باز می شد.گاهی نیز از

روی عمد  برای آنکه دل پرش را خالی کند آنقدر بلند می گفت که پیرمرد با تمام تلاشش برای نشنیدن باز در گوشش فرود می آمد.می دانست

که آنقدر دل نازک شده که این حرفها دلش را می شکند و به گریه اش می اندازد و از طرفی راهی برای ارام کردن فرزندش نداشت.پسر

همچنان حرف هایش را خطاب به پدر و پله های سیاه باریک می گفت در حالیکه پیرمرد سمعکش را چنان در مشتش می فشرد که پسر متوجه

آن نشود...


» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)

قلم رنجه(7)(یکشنبه 86 شهریور 18 ساعت 7:26 عصر )

انتخاب

دست و پایی بلند داشت.مدام می رفت و می آمد.گاهی هم مدت ها خشکش می زد و زل زل نگاهت می کرد تا

 

بالاخره از رو بروی و سرت را پایین بیندازی.چشم هیچکس مثل من دنبالش نبود.اصلا به حسابش نمی

 

آوردند.فکر من آنقدر مشغول او شده بود که تحمل همه به خصوص اساتید از سر به هوای من تاب شد و

 

تذکر …مورد انضباطی…و بالاخره در معرض حذف واحد قرار گرفتن.

 

چاره ای نداشتم.باید انتخاب می کردم یا او ویا واحدهایی که در خطر پاس نشدن بودند!

 

تمامش کردم.به روی صندلی رفتم .چشمانم را بستم و با کفش…

 

حالا بعد از سه سال که ناخودآگاه در آن کلاس نگاهم می افتد به لکه ی گوشه ی دیوار دلم می گیرد.

 

هنوز پای دراز عنکبوتی در تارهای پاره تاب می خورد!


» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)

قلم رنجه (6)(یکشنبه 86 شهریور 18 ساعت 7:25 عصر )

سین هفتم

تنها نشسته ام.مثل سال قبل و سال های قبلتر.اما سفره ی عید را با امید پهن کرده ام.سین ها را تا شش شمرده ام.جای سین هفتم

خالیست.جایت را خالی گذاشته ام...

قرآن را میان دستانم می گیرم و چشم ها را بر نفسهای به شماره افتاده ی سال می بندم.تیک تاک ساعت...سکوت.نفسهای آخرش است اما

از آغاز تولدی دیگر خبر می دهد.تا شش می شمرم.یک...دو...سه...دوباره سکوت...تیک تاک ساعت...چهار...پنج...شش...شش!

صدای توپ سال نو و چرخیدن سیب سرخ درون ظرف بلور...

بوی تو می آید...

ـ آمدی؟!

ـ سال نو مبارک!

ـ هفت...این هم هفت!کامل شد...سال نوی تو هم مبارک.

تو آمدی.جای سین هفتم درون یک قاب عکس نشسته ای و لبخند می زنی بوی گل محمدی ـ که میان قرآن گذاشته بودی ـ در تولد زندگی

دوباره ام لبریز شد.و من هنوز به تو نگاه می کنم به تو که سبزترین سین زندگی ام هستی.


» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)

قلم رنجه(5)(یکشنبه 86 شهریور 18 ساعت 7:23 عصر )

کشتار

مرد به خودش آمد.چاقو از خون دلمه بسته بود.خون دستهایش را با لباس پاک کرد و اندام تکه تکه شده ی روی زمین راکنار هم

گذاشت.کارسختی بود.هنوز صحنه ی دست و پا زدن جسد را مقابل چشمانش می دید.چاقو را تمیز کرد و روی میز گذاشت.بعد در حالیکه

خستگی در چشمانش موج می زد با لحن تاسف باری گفت:گوسفند بعدی را بیاورید!


» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)

قلم رنجه(4)(یکشنبه 86 شهریور 18 ساعت 7:21 عصر )

 فصل کوچ

 

((ـ وقت کوچ کردنه.پرنده ها دارن میرن.نگا کن!))

ـ کلاغ...پر!

گنجیشک ...پر!

((ـ یعنی کی نوبت کوچ من میرسه؟!))

((ـ خیلی زود...به دلم افتاده!))

ـ کبوتر...پر!

قناری...پر!

((ـ آخر این یادگاری ها راهیت کرد.نه؟!

باشه تو هم منو می ذاری میری؟ای بی معرفت! تو که رفیق نیمه راه نبودی...))

((ـ تو هم میای...زود زود...به دلم افتاده.))

((ـ اما تو ...خوش به حالت.وقت کوچه...تو رفتی و من...!!!))

ـ پرنده ...پر!

پای بابا...

  دختر نگاهش را از انگشت های مچاله شده روی هم گرفت وبه صورت پسر بچه خیره شد.بعد روی چرخ های صندلی بابا ...

ـ پاهای بابا هم...پر!

و مرد خیره به پرنده ای خسته که از کوچ جامانده بود...

((ـ دیدی به کوچ نرسیدم؟))

((ـ می رسی!خیلی زود هم می رسی .به دلم افتاده!)) 


» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
تغییر وبلاگ
داستان کوتاه
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 1  بازدید
بازدیدهای دیروز: 2  بازدید
مجموع بازدیدها: 18751  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

قلم رنجه
بلور
انسانی معمولی...دختری معمولی...ظاهری معمولی...زندگی معمولی...خانواده ای معمولی...ایده هایی...افکاری ...امیدهایی ...غرورهایی ...نه سعی می کنم اینها دیگرمعمولی نباشد!!! به عبارتی:گنجشکم و نشسته برایوان سرد برف منت کش تو نیستم ای آفتاب داغ! یخ می زنم ولی به خودم قول داده ام در سایه ی شکفته دیوار گم شوم...
» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «









» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «