سین هفتم
تنها نشسته ام.مثل سال قبل و سال های قبلتر.اما سفره ی عید را با امید پهن کرده ام.سین ها را تا شش شمرده ام.جای سین هفتم
خالیست.جایت را خالی گذاشته ام...
قرآن را میان دستانم می گیرم و چشم ها را بر نفسهای به شماره افتاده ی سال می بندم.تیک تاک ساعت...سکوت.نفسهای آخرش است اما
از آغاز تولدی دیگر خبر می دهد.تا شش می شمرم.یک...دو...سه...دوباره سکوت...تیک تاک ساعت...چهار...پنج...شش...شش!
صدای توپ سال نو و چرخیدن سیب سرخ درون ظرف بلور...
بوی تو می آید...
ـ آمدی؟!
ـ سال نو مبارک!
ـ هفت...این هم هفت!کامل شد...سال نوی تو هم مبارک.
تو آمدی.جای سین هفتم درون یک قاب عکس نشسته ای و لبخند می زنی بوی گل محمدی ـ که میان قرآن گذاشته بودی ـ در تولد زندگی
دوباره ام لبریز شد.و من هنوز به تو نگاه می کنم به تو که سبزترین سین زندگی ام هستی.