کشتار
مرد به خودش آمد.چاقو از خون دلمه بسته بود.خون دستهایش را با لباس پاک کرد و اندام تکه تکه شده ی روی زمین راکنار هم
گذاشت.کارسختی بود.هنوز صحنه ی دست و پا زدن جسد را مقابل چشمانش می دید.چاقو را تمیز کرد و روی میز گذاشت.بعد در حالیکه
خستگی در چشمانش موج می زد با لحن تاسف باری گفت:گوسفند بعدی را بیاورید!