سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با همه دل، خدا را دوست بدارید . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

قلم رنجه

Powerd by: Parsiblog ® team.
قلم رنجه(9)(یکشنبه 86 شهریور 18 ساعت 7:40 عصر )

او...پدر...و...

 

پیر مرد بر دوش پسر سنگینی می کرد.پایش را که برمی داشت و روی پله ی دیگر می گذاشت تعادلش به هم می خورد.در هفته سه بار رفت

و آمد به مطب و سختی به دوش کشیدن پدر پیر و بیمارش را تحمل کردن چهره اش را عصبی و درهم کرده بود.آنقدر پله های باریک و پیچ

و تاب خورده  او را به ستوه آورده بود که بدون اینکه خودش بفهمد در بالا و پایین کردن آنها زبانش به گله و شکایت باز می شد.گاهی نیز از

روی عمد  برای آنکه دل پرش را خالی کند آنقدر بلند می گفت که پیرمرد با تمام تلاشش برای نشنیدن باز در گوشش فرود می آمد.می دانست

که آنقدر دل نازک شده که این حرفها دلش را می شکند و به گریه اش می اندازد و از طرفی راهی برای ارام کردن فرزندش نداشت.پسر

همچنان حرف هایش را خطاب به پدر و پله های سیاه باریک می گفت در حالیکه پیرمرد سمعکش را چنان در مشتش می فشرد که پسر متوجه

آن نشود...


» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
تغییر وبلاگ
داستان کوتاه
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 4  بازدید
بازدیدهای دیروز: 13  بازدید
مجموع بازدیدها: 19076  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

قلم رنجه
بلور
انسانی معمولی...دختری معمولی...ظاهری معمولی...زندگی معمولی...خانواده ای معمولی...ایده هایی...افکاری ...امیدهایی ...غرورهایی ...نه سعی می کنم اینها دیگرمعمولی نباشد!!! به عبارتی:گنجشکم و نشسته برایوان سرد برف منت کش تو نیستم ای آفتاب داغ! یخ می زنم ولی به خودم قول داده ام در سایه ی شکفته دیوار گم شوم...
» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «









» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «