او...پدر...و...
پیر مرد بر دوش پسر سنگینی می کرد.پایش را که برمی داشت و روی پله ی دیگر می گذاشت تعادلش به هم می خورد.در هفته سه بار رفت
و آمد به مطب و سختی به دوش کشیدن پدر پیر و بیمارش را تحمل کردن چهره اش را عصبی و درهم کرده بود.آنقدر پله های باریک و پیچ
و تاب خورده او را به ستوه آورده بود که بدون اینکه خودش بفهمد در بالا و پایین کردن آنها زبانش به گله و شکایت باز می شد.گاهی نیز از
روی عمد برای آنکه دل پرش را خالی کند آنقدر بلند می گفت که پیرمرد با تمام تلاشش برای نشنیدن باز در گوشش فرود می آمد.می دانست
که آنقدر دل نازک شده که این حرفها دلش را می شکند و به گریه اش می اندازد و از طرفی راهی برای ارام کردن فرزندش نداشت.پسر
همچنان حرف هایش را خطاب به پدر و پله های سیاه باریک می گفت در حالیکه پیرمرد سمعکش را چنان در مشتش می فشرد که پسر متوجه
آن نشود...