انتخاب
دست و پایی بلند داشت.مدام می رفت و می آمد.گاهی هم مدت ها خشکش می زد و زل زل نگاهت می کرد تا
بالاخره از رو بروی و سرت را پایین بیندازی.چشم هیچکس مثل من دنبالش نبود.اصلا به حسابش نمی
آوردند.فکر من آنقدر مشغول او شده بود که تحمل همه به خصوص اساتید از سر به هوای من تاب شد و
تذکر …مورد انضباطی…و بالاخره در معرض حذف واحد قرار گرفتن.
چاره ای نداشتم.باید انتخاب می کردم یا او ویا واحدهایی که در خطر پاس نشدن بودند!
تمامش کردم.به روی صندلی رفتم .چشمانم را بستم و با کفش…
حالا بعد از سه سال که ناخودآگاه در آن کلاس نگاهم می افتد به لکه ی گوشه ی دیوار دلم می گیرد.
هنوز پای دراز عنکبوتی در تارهای پاره تاب می خورد!