فصل کوچ
((ـ وقت کوچ کردنه.پرنده ها دارن میرن.نگا کن!))
ـ کلاغ...پر!
گنجیشک ...پر!
((ـ یعنی کی نوبت کوچ من میرسه؟!))
((ـ خیلی زود...به دلم افتاده!))
ـ کبوتر...پر!
قناری...پر!
((ـ آخر این یادگاری ها راهیت کرد.نه؟!
باشه تو هم منو می ذاری میری؟ای بی معرفت! تو که رفیق نیمه راه نبودی...))
((ـ تو هم میای...زود زود...به دلم افتاده.))
((ـ اما تو ...خوش به حالت.وقت کوچه...تو رفتی و من...!!!))
ـ پرنده ...پر!
پای بابا...
دختر نگاهش را از انگشت های مچاله شده روی هم گرفت وبه صورت پسر بچه خیره شد.بعد روی چرخ های صندلی بابا ...
ـ پاهای بابا هم...پر!
و مرد خیره به پرنده ای خسته که از کوچ جامانده بود...
((ـ دیدی به کوچ نرسیدم؟))
((ـ می رسی!خیلی زود هم می رسی .به دلم افتاده!))