ماندنی با سوختن
همه می خواستند بینمان جدایی بیندازند.همه!
نمی دانستم "همه"که بودند.تو اینطور می گفتی.کوچک و ضعیف بودیم که یکدیگر را دیدیم.دل بستیم و بالیدیم.دستانمان که در هم گره شد
فهمیدیم چقدر بزرگ شده ایم و...یک جورهایی عاشق هم شده بودیم.عشقی که حتی فصل ها هم جرات تغییرش را نداشتند.چقدر آدم دورمان
جمع شدند تاتوانستند ما را از هم جدا کنند.یادت است دستانم را نمی توانستند از دستت بیرون بکشند.دستت شکست درست مثل دل من!
تو را که بردند طولی نکشید که خشک شدم...درهم شکستم و فرو ریختم .
اماحالا ببین! من و تو دوباره در کنار هم هستیم.با اینکه وجودمان هیزم های کاجی بیش نیست اما دوست درخت من نگاه کن!من و تو برای
هم هنوز زنده ایم.چرا که در کنار هم می سوزیم و خاکستر می شویم.