حال کودک روز به روز بدتر می شد و او در حالیکه به درخت پیر بیرون پنجره خیره شده بود زندگی اش را در
گروی افتادن آخرین برگ می دانست.روزها گذشت و باد خزان برگهای خشک و بی جان را بر زمین می ریخت
تا اینکه فقط یک برگ زرد بر شاخه ی درخت تاب می خورد.تنها امید کودک برای زنده ماندن همان برگ بود و
همه حتی پیرمرد نقاش همسایه می دانستند که اگر آن بیفتد کودک خواهد مرد.
در شبی طوفانی ـ که امید همه بر باد رفته بود ـآخرین برگ هم افتاد...