نمکی (رضا ولی زاده )
چرخ های گاری توی گل کند و لغزان پیش می رفت هرمز کمی جلوتر از قاطر، چاله ها را می پایید. یک لحظه برگشت، روی گاری را نگاه کرد. با خودش گفت: خیس نشده باشد!
بعد دستی توی یال خیس قاطر فروبرد و آهی کشید. کسی صدایش زد. هرمز سر چرخاند، قطره های باران توی صورتش ریخت. صاحب صدا را نشناخت، احتمالا یکی از مغازه دارها بود که نمک می خواست. فقط توانست بگوید: تمام کردم!
- پس اینها چیست روی گاری؟
جوابی نداد. اول هرمز، بعد قاطر و بعد گاری، هر سه چرخیدند و از پیچ کوچه گذشتند. این بار صدای زنانه ای با زوزه باد درهم پیچید: آقا هرمز دوتا بسته نمک بگذارید روی پله ها ...دارم می آیم.
هرمز ایستاد، سرش را بلند کرد، زن داشت پنچره را می بست. دوباره راه افتاد. کمی دورتر صدای باز شدن در و فریاد زن را شنید: پس کجا رفتید؟ با شما هستم!
سرپیچ بعدی "رضا آژان " جلویش سبز شد:
- آهای! اگر نمکت خیس نیست، یک بسته بده تا بعدا حساب کنیم.
بی محلی هرمز را که دید با صدای بلند گفت:
- مگر کری تو؟
هرمز، قاطر و گاری هرسه چرخیدند و در سرازیری کوچه تنگ و خلوت گم شدند.
هوا هنوز تاریک نشده بود که هرمز خیس و نفس زنان، راه رفته را برمی گشت. قاطر، گاری و خودش را به سختی از سر بالایی بالا می کشید. بخار از سوراخ های بینی اش بیرون می زد. چرخ گاری و فروافتادن چیزی شنیده شد.
" رضا آژان " رسید و با خنده گفت: حقت است، سرت را می اندازی پایین عین یابو می روی. جواب آدم را هم نمی دهی، ها؟
قاطر جستی زد و گاری را بیرون کشید. بار از روی گاری غلتید و پایین افتاد.
رضا آژان جلو رفت. می خواست بسته ای نمک بردارد. گونی را کنار زد. دسته ای موی مشکی و بلند توی دستش آمد. فریاد زد و دستش را عقب کشید. هرمز گفت: ملیحه است، دخترم. بردمش مریض خانه، گفتند تمام کرده.
قاطر و گاری رفته بودند، هرمز ملیحه را روی دوشش انداخت، چرخی زد و در پیچ کوچه گم شد.