****** تابستان گذشت، پاییز پیش مادرم برگشتم. مادرم جز من فرزندی نداشت. او برایم فقط یک مادر یا یک موجود قشنگ نبود، پری و دختر چلگیس پادشاه قصهها بود. من مادرم را بیش از هر چیز این دنیا دوست داشتم. برای او بود که تا آن زمان توجهی به نبودن پدرم نکرده بودم. با آنکه کمی سختگیر بود و بعضی مواقع بیحوصله و عبوس میشد، زیبایی سفید و درخشندهاش میان بچهها سرافرازم میکردم. هیچ بچهای مادری به زیبایی مادر من نداشت. شبهایی که تنها بودم برایم قصه میگفت و لحن گرم و آشنایش هرچه را که میگفت به نظرم مجسم و واقعی جلوه میداد. گاه برایم عروسکهای کاغذی میبرید، آنها را تا میزد و بعد از هم باز میکرد و در یک صف مدور، روی سینی صاف میگذاشت و زیر سینی آهسته رنگ میگرفت و من از رقص عروسکها میخندیدم، گاهی آنها را جفت جفت، پشت به چراغ و رو به دیوار میگذاشت و با نخی حرکتشان میداد و تصویرشان روی دیوار، سینمای کوچک من میشد. اسم این عروسکهای کاغذی را «دسته آلو» گذاشته بود. آدمکهای دسته آلو برایم واقعی و عزیز بود، اگر یکی از آنها پاره میشد گریه میکردم. صبحها هیچوقت سراغشان نمیرفتم. وضع پراکندهشان روی سینی، ناراحتم میکرد. اما شبها، در روشنی چراغ برنجی باورشان داشتم، زنده بودند. ****** آن پاییز که از خانهی مادربزرگ برگشتم، تغییری در خانهمان پیدا شده بود. مادرم کمتر با من تنها میماند. رفت و آمدها زیاد شده بود. هی خاله و عمه میآمدند و میرفتند. من گاه میایستادم و به حرفهایشان گوش میدادم. نمیدانستم چرا از کسی که آنجا نبود و من نمیشناختم حرف میزدند، گویا مهمانی میخواست بیاید، خیلی راجع به او حرف میزدند، اما حرفها دلواپسم نمیکرد، من به مادرم و زندگی کوچکمان اطمینان داشتم، و جز اینها برای هیچ چیز در دنیا دلواپس نمیشدم. بعد زمانی آمد که مادرم شاد و سرحالتر از گذشته بود و بیشتر به خودش میرسید. خرید میکرد، لباس میدوخت و گاه در تنهایی آوازی زمزمه میکرد. این آواز شبیه آنهایی نبود که پیشترها میخواند. آنوقتها وقتی لالایی میگفت، آنقدر قشنگ بود که من بزرگ هم که شدم از او میخواستم که برایم لالایی بخواند. در شبهای تاریک و سرد زمستان پای کرسی گرم و ملافههای سفید برایم میخواند: لا لا لا لا گل پونه بچهام آمد توی خونه لا لا لا لا گل سوری بچهام آمد مثه حوری لا لا لا لا گل پسته بچهام اومد یه گلدسته حالا به صدایش کش و قوس میداد، شعرها را با سلیقه میخواند و من حس میکردم که میخواهد، آنچه را که میخواند باور کند، در این حال وقتی جلوش میرفتم صدایش از تردید میلرزید. ولی من آواز خواندنش را دوست داشتم، حتا وقتی شبها لالایی نمیگفت و برای خودش میخواند، یک احساس گنگ، نه مثل غصه اشک به چشمم میآورد. سرم را زیر لحاف میکردم و نفسم را میدزدیدم، نمیخواستم بفهمد که گریه میکنم و دیگر نخواند. ****** در این روزها بود که کمکم مثل حیوانی قبل از شروع زلزله دلواپس شدم. نمیدانستم چرا؟ فکر میکردم که حتما" مامانم مرا سر کوزهی مربا یا وقت برداشتم پول خردههایش از زیر فرش دیده، یا بشقاب شکستهای را که قایم کرده بودم از پالوئه در آورده و فهمیده کار منست. با احتیاط به او نزدیک میشدم، بهانه نمیگرفتم، دیگر شبها برای قصه گفتن اصرار نمیکردم. با خودم شرط میکردم که بچهی خوبی بشوم. یک روز موقع اذان مغرب نذر کردم که اگر پدرم از مسافرت برگردد یا مادرم مثل اول بشود نه فقط شمعهای سقاخانهی روبروی خانهمان را فوت نمیکنم یا از تهماندهشان عروسک درست نمیکنم بلکه شبهای جمعه هم شمع روشن میکنم و تمام پول توجیبیام را به آن بچه یتیم سالکی که اذیتش کرده بودم میدهم. دیگر با زنجیر لیوان آبخوری سقاخانه تاب نمیخورم و نانخردههای توی کوچه را برمیدارم و میبوسم و کنار ازارهی دیوارها میگذارم که زیر پا نرود. حتا تصمیم گرفته بودم از مادربزرگ نماز یاد بگیرم. یک روز خانهمان شلوغ شد. اتاقها را تمیز کردند و صندلی چیدند. در اتاق زاویه که زیرش خالی نبود سفرهی سفیدی انداختند و آینهی قدی را که مادرم از عروسی اولش یادگاری داشت و پیشترها عکس پدرم کنار آن بود بالای سفره گذاشتند. دو تا چراغ پایهبرنجی را که شکم بارفتن آبی با نقش طاووس نگین نشان داشت روشن کردند. پیراهن مخمل سینهکفتریام را تنم کردند و گفتند که زیر دست و پا نپلکم. به اتاق زاویه آن طرف حیاط رفتم. عکس پدرم را که همیشه در اتاق مهمانخانه به دیوار کوبیده بود، روی تاقچهی اتاق زاویه گذاشته بودند. مادرم هم آنجا دم آینه بود و با موچین دستهشاخی زیر ابرویش را بر میداشت. یک هلال سرخ متورم بالای چشمان طلایی و براقش افتاده بود، جلوش ایستادم دلم میخواست حرفی بزنم اما نمیتوانستم. در آن لحظه من بسیار خوش بودم بعد از آن روزهای دلواپسی، چون مهمان داشتیم و در آن اتاق من و مادرم تنها بودیم، مثل این بود که روز عید باشد. عکس پدرم در تاقچه نگاه ثابت محزونی داشت. شاید آن روز اولی بود که به عکس پدرم درست نگاه میکردم و خیال میکردم که پدرم به من نگاه میکند و دلم میخواست که مادرم حرفی راجع به او بزند اما او ساکت بود. لباس کشباف عنابی تنش کرده بود و موهای بور و پرحلقهاش را روی شانه ریخته بود. لبش مثل مواقعی که با من قهر میکرد، جمع شده و زیر چانهاش گودی کوچکی انداخته بود. نگاه گذرایی به من کرد و یک دم همهی آن اعتمادی که نسبت به او داشتم باز آمد. دیگر سبک شده و در اتاق جست و خیز میکردم. وقتی کار مادرم تمام شد دنبال او به طرف اتاق مهمانخانه راه افتادم. اما جلوی زیرزمین رهایش کردم به فکرم رسید که سری به مادربزرگ بزنم، از پلهها پایین رفتم و او را دیدم که دم اجاق ایستاده و صورتش از قطرههای ریز عرق میدرخشید، با گوشهی چارقد چشمانش را پاک کرد و گفت: - اینجا نیا ننه جون، دود و دمهاس، چشمت میسوزه. بعد دولا شد و از میان قاب دو تا کوفته ریزه را که برای فسنجان سرخ کرده بود برداشت و به دستم داد، لحظهای به من که کوفتهریزهها را میخوردم نگاه کرد، آن وقت بغلم زد و سرم را به سینهاش چسباند. بوی تنش را که آنقدر آشنا و عزیز بود شنیدم، چارقدش بوی دود میداد، نمیتوانستم به صورتش نگاه کنم، با صدایی که میشکست پرسیدم: - خانوم بزرگه، امشب، امشب، قراره آقام بیاد؟ و سرم را همانجا نگهداشتم، روی گونهام ضربات قلبش فرود میآمد، تمام وجودم انتظار بود و پشیمان بودم که این سؤال را کردهام، چقدر دلم میخواست او هر قدر که میتواند، دیرتر جواب بدهد و شوق اینکه بگوید: «آره میاد» چنگی در دلم میانداخت و در یک آن نقشهها میکشیدم. اما مادربزرگ حرفی نمیزد، میترسیدم سرم را بالا کنم و صورتش را ببینم، اما او انگار میلرزید و صدای نفس زدنهای تندش را میشنیدم، مرا به سینه فشرد قطرههای گرمی روی پیشانیم چکید. زمان حالا دیگر خیلی کش میآمد. مثل اینکه شب شده و مهمانها رفته بودند، سرم را از سینهاش جدا کردم دستهایش را دو طرف صورتم گذاشتم. لحظهای نگاهم کرد و با دو شست زبرش چشمانم را پاک کرد. چینهای صورتش درشتتر شده بود اما شباهتی که به مادرم داشت حتا میان آن شیارها باقی بود، آهسته گفت: - اینجا خیلی دوده، برو بالا، برو مادر، از داییت شیرینی بگیر. دولا شده بودم. صورتم را به گونهاش چسباندم. نمناک و لرزان بود. از پشت چارقدش نقش سرخ شعلهها و سایههایی که بر دیوار دودگرفتهی اجاق میرقصید مرا یاد جهنم انداخت. پرسیدم: - خانوم بزرگه داری گریه میکنی؟ نفس بلندی در سینهاش شکست، تکانی خورد و جوابی نداد. من فکر کردم که به رغم آن شرطها با خودم، بچهی فضولی هستم. از مادربزرگ جدا شدم و بیاینکه حرفی دیگر بزنم از پلهها بالا آمدم، وسط راه برگشتم و مادربزرگ را نگاه کردم. کفگیر را در دیگ میگرداند و ستارهها روی صورتش میلرزید و یکمرتبه هیزمی که زیر دیگ زد، به چهرهاش سرخی بلورینی داد و بعد دود و تاریکی آن را محو کرد. من به طرف مهمانخانه دویدم. آنجا پر از مردان و زنان فامیل بود. بعد مرد ریش بلندی آمد که عبای نازک مشکی به دوشش بود و عمامهی ململ سرش و همراهش یک کوتولهی ریشبزی که دفتر بزرگی زیر بغل داشت و دفتر به قدش نمیآمد، هر دو به طرف اتاق زاویه رفتند. آنجا مادرم جلوی آینه قدی نشسته بود و صورتش در نور چراغها میدرخشید. از زیر چشم نگاهی به من انداخت، خیز برداشتم که بغلش بپرم، اما لبش را گزید و من سر جا میخکوب شدم. اباوری در نگاهش بود و من از زیباییاش مات شده بودم، آن دم دلم برایش تنگ شده بود، بعد از آن روزهای فاصله، میخواستم با او حرف بزنم، صد تا حرف داشتم. دود اسپند و صدای ترسناک مرد ریشدار و سکوتی که یکمرتبه همهجا را گرفته بود، مرا نگه داشت. در این موقع مادرم دوباره به من نگاه کرد و این با حالت همیشگی نگاهش فرق داشت. مثل وقتهای آشتی، آن موقع که مرا میبخشید، مثل وقتی که سر شیشهی مربا گیرم میآورد نگاهش آن طور بود، ولی او که کار بدی نکرده بود. میخواستم بروم و ماچش کنم بغلش کنم، و هر چه در دلم بود بگویم، همهی شرطها و نذرها را به او بگویم اما مادرم سرش را دوباره پایین انداخت، روی قرآن نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت. صدای کف زدن و لی لی کشیدن زنها بلند شد، من ترسیدم و نفهمیدم چه کسی از پشت بغلم زد و نان برنجی بزرگی به دستم داد.