سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندی که از دانشش استفاده می شود، از هزار عابد بهتر است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

قلم رنجه

Powerd by: Parsiblog ® team.
این هم یه جور دیگه!(سه شنبه 87 اردیبهشت 24 ساعت 4:3 عصر )
 

                      

خودم از خودم خیلی شرمندم که بعد از اینهمه وقت هنوز نتونستم یه داستان سرو ته دار و درست و حسابی بنویسم. راستش کار جدیدم خیلی ذهنم و شلوغ و آشفته کرده .دیگه هیچ موضوعی تو مغزم جمع و جور نمیشه.زوری هم که نمیشه نوشت. 

فعلا برای خالی نموندن عریضه و وبلاگ، قصد کردم داستان های کوتاه از نویسندگان آماتور (البته برای حفظ وجهه ی فروتنانه ی این نویسندگان اینطور میگم!)بنویسم تا درموردش نظر بدیم.

باغ غم

میهن بهرامی

کوچه‌ی ما باریک بود و نمای کاهگلی دیوار خانه‌هایش رنگ دهاتی یک‌دستی داشت. سر پیچی، میان کوچه، اقاقیای تنومند روی جوی آب خم شده، سرشاخه‌هایش را تماشا می‌کرد.

 آخر کوچه خانه‌ی ما بود و کمی آن‌طرف‌تر، کوچه با در بزرگ پهنی بن‌بست می‌شد و از لابه‌لای چوب‌های گل میخ کوبیده‌اش باغ بزرگی پیدا بود که اهل کوچه به آن «باغ ته کوچه‌ای» می‌گفتند.

 روزها من و بچه‌ها جلوی در باغ اکردوکر می‌کشیدیم، یه‌قل‌دوقل می‌زدیم و طناب‌بازی می‌کردیم. اما وقتی بازی تمام می‌شد و بچه‌ها به خانه‌شان می‌رفتند، من از راه‌پله‌ها که توی هشتی خانه و چسبیده به دیوار باغ بود به پشت بام می‌رفتم و دزدکی باغ را تماشا می‌کردم.

 باغ چهارگوش و وسیع بود. روبه‌روی درش یک خیابان کم‌عرض بود که با قلوه‌سنگ فرش کرده بودند و بعد از آن کرت‌های منظم سبزی‌کاری قرار داشت که با بوته‌کلم‌های آبی‌رنگ حاشیه می‌گرفت. فاصله‌ی کرت‌ها را در تکه زمین‌های چهارگوش بابونه و گشنیز می‌کاشتند و گل‌های سفید بابونه با نیلوفرهای کبود وحشی، مثل گلبرگ‌هایی بود که باد بهار روی سطح آب آرامی پراکنده باشد.

 بالاتر از کرت‌های سبزی ردیف درختان سپیدار و تبریزی بود.

 سکوت باغ را فقط صدای کلاغ‌هایی که در این درخت‌ها لانه داشتند می‌شکست و وقت ظهر صدای زنگوله‌ی مال‌هایی که کود می‌آوردند. در این‌موقع سوت یک‌آهنگ زنجره‌ها که میان بوته‌های گشنیز بودند، با آهنگ برنجی زنگوله‌ی مال‌ها، موسیقی شاد و خواب‌آوری می‌ساخت مخصوصا" بعد از ظهرهای بهار که مرا گیج می‌کرد و با اینکه پنجه‌ی برهنه‌ی پاهایم از کاه‌گل داغ می‌سوخت، تا سر و صدا بلند نمی‌شد و مرا صدا نمی‌زدند و تهدیدم نمی‌کردند، پایین نمی‌رفتم. باغ موقع ظهر قشنگ‌تر از هر وقت دیگر بود. باغبان‌ها برای نهار می‌رفتند و گنجشک‌ها به درختان هجوم می‌آوردند و جیک‌جیک پر همهمه‌شان، غوغایی به پا می‌کرد.

 هزار هزار ستاره‌ی بور نورانی از برق شبنم‌های دیر مانده و نوک جوانه‌های گیاهان می‌جهید و زیر چتر نرم آواز سوسک‌ها و زنجره‌ها، درختان و گل‌ها به خواب می‌رفتند.

 درختان باغ با من آشنا بودند، آن‌ها را به خانواده‌هایی تقسیم کرده بودم، روبه‌روی در باغ یک چنار کهن‌سال قطور بود که پدربزرگ همه می‌شد و بعد در صف درختان تبریزی خانواده‌ای بود که سه بچه داشت. دو تا درخت بلند و باریک که راحت می‌جنبیدند و پسر خانواده بودند و یک درخت کوتاه‌تر و چتری که دختر کوچک‌شان بود. چند نارون هم در گوشه‌ی شرقی باغ بود که همه تک و بی‌جفت با رنگ سبز تیره به نظرم مثل پیردختری می‌آمدند که چند تا خانه آن‌طرف‌تر از ما زندگی می‌کرد و جز با بچه‌ها با همه‌کس سر جنگ داشت.

 من آن‌قدر به درخت‌ها و کرت‌های سبزی و صدای زنگوله‌ی مال‌ها دلبسته بودم که کمترین تغییرات آن‌ها را حس می‌کردم و اگر چشم می‌بستم آن‌ها را همان‌طور زنده و مواج و سبز در خیالم می‌دیدم. اگر صدای زنگوله‌ها را از دور می‌شنیدم می‌دانستم که مال‌ها بار دارند یا خالی هستند، می‌آیند یا می‌روند، و هر روز اگر به پشت‌بام نمی‌رفتم مثل این بود که چیزی کم دارم، گمان می‌کردم که وجودی مجهول در باغ منتظر من‌ست و این تصوری بی‌جا نبود، چون وقتی از تماشای باغ سیر می‌شدم و می‌خواستم پایین بروم نگاهم بی‌خود به گوشه‌ی غربی باغ کشیده می‌شد.

 آن‌جا درخت توت بزرگ و تیره‌رنگی بود که انگار بالای تپه‌ای سبز شده باشد. اطراف درخت از خاک‌برگ‌های خودش و آشغال و کود خوابانده بالا آمده و نیمی از تنه‌ی درخت را می‌پوشاند. پایین تپه، روبه‌روی درخت توت دو چشم خالی و تاریک پنجره‌ی یک در کهنه که همیشه بسته بود به آدم زل می‌زد.

 این‌جا را «طویله ماری» می‌گفتند.

 مادربزرگ می‌گفت: «مار صابخونه تو طویله‌اس، پیشترا هر گاو الاغی رو که تو طویله می‌بسن زده، زهر کهنه‌اش حیوونا رو آهک کرده.»

 بمون‌علی باغبان می‌گفت: «ماره کافره کشتن مارم چه کافر باشه چه مسلمون شگون نداره، اینه که طویله رو ولش کردن.»

 بعضی از زن‌ها تعریف می‌کردند که بعدازظهرهای تابستان مار را دیده‌اند که تن پهن و خط‌وخال‌دارش را روی خاک مرطوب زیر درخت توت می‌کشیده و زبان سرخ و دوشاخه‌اش را بیرون آورده و له‌له‌زنان پی آب می‌گشته.

 دهنش آن‌قدر بزرگ بوده که کله‌ی کوچکی در آن جا بگیرد.

 باغبان‌های پیر می‌گفتند: «این دیگه مار نیس، افعی شده، جلو بیاد نفسشم زهر داره.»

 به خاطر همین شنیده‌ها بود که من با کنجکاوی گزنده‌ای در سوراخ‌های بی‌شیشه‌ی در کهنه خیره می‌شدم و افکار هولناکی را که آن موقع به خاطرم می‌آمد، در آن می‌جستم. من، هم از طویله و قصه‌ی مار می‌ترسیدم و هم توجهم به آن جلب می‌شد. حتا موقع تماشای باغ، می‌کوشیدم سرم را به پروانه‌ها و درخت‌ها یا بزغاله‌ی حنایی بمون‌علی که زیر درخت عناب می‌بست گرم کنم، اما یک کشش عجیب نگاهم را به درخت توت می‌کشاند و در سیاهی پنجره‌های طویله فرو می‌برد و چون مدتی به تاریکی خیره می‌شدم، اشکال مبهمی هم می‌دیدم، با این حال تماشای باغ چنان جاذبه‌ای داشت که بیشتر وقت‌های تنهایی مرا پر می‌کرد و این پیش‌ازظهر تا بعدازظهر بود.

 اما غروب روزها، چیز دیگری بود.

 روی پشت‌بام کنار دیوار گلیم می‌انداختیم، حصیرهای رشتی را آب می‌زدیم و زیر رختخواب‌ها پهن می‌کردیم و سماور را روی پشت‌بام می‌آوردیم.

 آن‌طرف، در جهت عکس باغ، بعد از بام‌های کاه‌گلی گنبدی و کاروانسرای شاه عباسی، انبوه درختان کاج یک خانه‌ی قدیمی بود که از پشت شاخه‌های آن گنبد براق و گلدسته‌های کاشی «شاهزاده» پیدا بود.

 دورتر از گنبد و گلدسته‌ها، در افق بنفش و لاجوردی، زیر یک ستاره‌ی درشت که زودتر از همه‌ی ستاره‌ها به آسمان می‌آمد، خرپشته‌ی آجری بامی بود که بالای آن لک‌لکی با پای دراز ایستاده بود و من هرگز ندیدم که دو پایش را زمین گذاشته باشد.

 از آن‌جا همهمه‌ی مبهم کوچه و خیابان می‌آمد که چون غروب می‌رسید، کم‌کم تحلیل می‌رفت و به سکوت شب با همهمه‌ی مبهم حشرات می‌پیوست.

 در این موقع ضربه‌های ساعت «شاهزاده» روی شاخسار کاج و برق رنگارنگ کاشی‌های گلدسته می‌خورد و بی‌فاصله بعد از آن صدای بم و حزن‌آور مؤذن بلند می‌شد. چه غروب‌هایی!

 قل قل قلیان مادربزرگ می‌آمد و صدای گله‌مندش که دعا می‌خواند و برای آمرزش گناهانش وقت اذان مغتنم بود. من هر جا که بودم، در حال بازی یا روی پشت‌بام صورت شکسته‌اش را می‌دیدم که در جواب همسایه‌ها که می‌گفتند: «خانوم غصه داغونت می‌کنه.» سر تکان می‌داد و سر قلیانش را جابه‌جا می‌کرد و قطره اشک کنار چشمش را با دستک چارقد می‌گرفت.

 چقدر دلم می‌خواست مثل او غصه بخورم، دعا کنم و حرف‌های مبهم بزنم. اما از قلیان کشیدن بدم می‌آمد. دوست داشتم بنشینم و توی کوزه‌ی قلیان بلوری‌اش را تماشا کنم.

 آن‌جا چند پر گل سرخ یا محمدی می‌انداخت. دو تا عروسک چوبی که از رطوبت آب باد کرده، تیره‌رنگ بودند به ته نی قلیان بسته بود، وقتی به قلیان پک می‌زد عروسک‌ها میان حباب‌های آب می‌چرخیدند و مثل این بود که دنبال گلبرگ‌ها می‌دوند و من از کله‌معلق زدن‌شان ریسه می‌رفتم. اما وقتی آب قلیان کم بود، گاه باریکه دودی از سوراخ نی قلیان روی فضای آب می‌خزید و آدمک‌ها مات و بی‌حرکت می‌ماندند و من دیو قصه‌های مادربزرگ را می‌دیدم که از سوراخ بدنه‌ی قلیان تنوره می‌کشد و به دنبال آدمک‌های چوبی می‌گردد که لقمه‌ی چپ‌شان کند. فکر می‌کردم اگر مادربزرگ قلیان را از کوزه جدا کند، دیو به اتاق خواهد آمد. آن‌وقت به مادربزرگم نگاه می‌کردم، چهره‌اش خسته و گرفته بود و من فکر می‌کردم که باید مثل او باشم. خیلی دلم می‌خواست غصه خوردن بلد باشم. لب‌هایم را جمع می‌کردم، آه می‌کشیدم و آب دهانم را قورت می‌دادم گاه با دست گلویم را می‌فشردم تا آب دهان به سختی پایین برود و سعی می‌کردم بغض کنم و به مادربزرگ بفهمانم که مثل او غصه می‌خورم اما لحظه‌ای بعد که بساط قلیان را جمع می‌کرد و می‌رفت همه‌چیز از یادم رفته بود و شروع می‌کردم به معلق زدن و گنبد و گلدسته را وارونه تماشا کردن، بعضی وقت‌ها شعر مرگ ناصرالدین‌شاه را که از مادربزرگ یاد گرفته بودم می‌خواندم:

 ناصرالدین‌شه با عدالت

صدر اعظم وزیر ولایت

روز جمعه به قصد زیارت

 خانومای حرم دربه‌در شد

بچه‌های حرم بی‌پدر شد

شد ... شد ... شد ...

 با ترجیع‌بند شعر، کف دست‌هایم را یک‌بار به هم و یک‌بار سر زانوهایم می‌زدم و یادم هست که صدراعظم را هم «سطل ارزن» می‌گفتم و توجهی به معنای شعر نداشتم، توجه به معنای هیچ چیز نداشتم فقط می‌خواستم بخوانم و معلق بزنم، خواندن یا معلق زدن کیفی داشت وقتی کاملا" خسته می‌شدم روی تشک می‌خوابیدم و به تماشای آسمان مشغول می‌شدم. کرباس خنک بوی کاه‌گل پشت‌بام و رطوبت می‌داد و تنم را لخت و سست می‌کرد.

 دورها هزاران ستاره می‌درخشید و بالای سرم در سیاهی آسمان راه مکه را می‌دیدم و خیال می‌کردم که پدرم از همان راه به مسافرت رفته است.

 نیمه‌شب که با دعوای گربه‌ها و کلنجار خفه‌ی زن و شوهرهایی که نزدیک‌مان خوابیده بودند بیدار می‌شدم، قرص روشن ماه کنار یک ستاره‌ی درشت روی دریای زلال و عمیق شب راه می‌رفت و تکه ابری که دهان باز کرده بود به شکلی هولناک دنبالش می‌خزید. چهره‌ی ماه غمگین بود و جای پنجه‌ی خورشید روی لپش خودنمایی می‌کرد.

 روز دنیای دیگری بود با جست و خیز و بازی‌های فراوان جلوی در باغ ته کوچه، با زغال خانه‌ی اکر دو کر می‌کشیدم و تمام وقت‌مان صرف لی‌لی و کولی دادن به برنده‌ها می‌شد و چقدر سرکوفت می‌شنیدیم وقتی همسایه‌ها با پا خط‌های سیاه خانه‌ها را پاک می‌کردند. شگون داشتن و نداشتن به یک تکه گچ مربوط می‌شد که ما نداشتیم.

                                                   ******

صبح آن روز نوبت بازی من بود، همان‌طور که یک پا را بالا نگه داشته بودم و سنگ را از روی خط‌ها رد می‌کردم، مادربزرگ را دیدم که از هشتی خانه بیرون آمد. با آنکه تمام توجهم به حرکت سنگ و خط خانه‌ها بود، مادربزرگ با قامت کشیده‌ای که کمی خم می‌نمود نظرم را جلب کرد، چون لباس رسمی‌اش را پوشیده بود چادر سفید خال مشکی و جوراب سیاه و گالش روسی تو گلی. دسته‌های چارقدش را برای اینکه جلو نیاید به هم گره زده بود و رویش باز بود. وقتی از کوچه بیرون می‌رفت رو می‌گرفت از در و همسایه رودربایستی نداشت. مرا ندید از کنارم رد شد و جلو یکی از زنان همسایه‌مان ایستاد و در جواب احوال‌پرسی او تعارفی کرد و بعد این جمله را شنیدم که گفت:

 - آره مادر، گفتم این شب جمعه‌ای سر قبرش اشکی بریزم و سبک شم، تو خونه که نمی‌شه...

 زن همسایه به لحن گله‌مندی گفت:

 - آخه چه فایده داره؟ مگه اون برمی‌گرده؟ بایس هر کاری می‌کنی واسه اون بکنی!

 و دیدم که به طرفم اشاره کرد. مادربزرگ بی‌اینکه به من نگاه کند، خداحافظی کرد و رفت. زن همسایه با خودش غر زد:

 - این همه گذشته و داغش هنوز تازه‌اس، خدا صبرش بده واسه دوماد ندیدم کسی انقد عزاداری کنه.

 در آن موقع من به درستی نمی‌توانستم معنی این حرف‌ها را بفهمم ولی از تمام آنچه دیده بودم یک احساس تازه در خود یافتم و شاید بار اولی بود که به پدرم جدا" فکر کردم. لحظه‌ای همه چیز از من دور شد ولی فریاد بچه‌ها به خودم آورد سنگ را از جلو پایم بر می‌داشتند و هی داد می‌زدند:

- خونه‌ی چهارم سوختی، بایس چار تا کولی بدی، خونه‌ی چهارم...

 مدتی همان‌جا ایستاده و ماتم زده بود:

 - پس پدرم سفر نرفته، مرده، من حالا یتیمم.

 به بچه‌ها نگاه کردم، - آیا می‌دونس؟

 وحشتی مرا گرفت. نمی‌دانم چرا ترسیدم. من اصلا" خود را شبیه بچه‌های یتیم نمی‌دیدم، چون تا آن‌موقع هر بچه‌ی بی‌پدری دیده بودم پاره‌پوره و گداوضع بود. یتیمی برای من معنی گدایی داشت، بچه گدایی که دست جلو ما دراز می‌کرد و می‌گفت:

 - به من یتیم کمک کنین.

 میان همبازی‌هایم یک پسربچه بود که پدرش توی چاه افتاده و خفه شده بود، پای چشمش سالک کبود گنده‌ای تو ذوق می‌زد و همیشه فین‌اش به راه و یک طرف لبش ماسیده بود، دلم فشرده شد. نمی‌خواستم اصلا" شباهتی به او داشته باشم. او پیش چشمم موجود ناقصی بود و من به قدر کافی اذیتش می‌کردم.

 من خود را خیلی دوست داشتم، بچه‌ی قشنگی بودم همه می‌گفتند. کفش‌های نو و لباس قشنگم به نظرم بهترین چیزهای دنیا بود. فکر می‌کردم شب‌ها آن بالاها، آخر آسمان در جایی مثل حرم شاهزاده که آیینه‌کاری است و گنبد طلا دارد، خدایی نشسته که مرا می‌بیند، مرا به یاد دارد و دوستم می‌دارد و پدرم را به من بر می‌گرداند. از کجا که حرف‌ها را درست شنیده باشم؟

 شاید واقعا" پدرم رفته کربلا؟

 شاید اشاره‌ی زن همسایه به من نبوده، خواستم جستی بزنم و همه چیز را فراموش کنم اما نتوانستم. پاهایم سنگین شده بود و دیگر نمی‌خواستم بچه‌ها را ببینم.

 به کربلا فکر می‌کردم، بار اولی بود که کربلا برایم آن‌قدر مهم و حتا وحشت‌انگیز می‌شد. تنفری نسبت به آن‌جا در خودم یافتم.

 - کربلا جاییه که هر کی رفت بر نمی‌گرده؟

 چه سفری؟ نه، من مطمئن بودم که پدرم برمی‌گردد. اما در دلم جایی خالی شد، مادربزرگ به نظرم مثل گذشته نبود. دروغش مرا از او دور کرد. دیگر نمی‌توانستم مثل گذشته به حرف‌هایش گوش بدهم. دوباره یاد زن همسایه افتادم:

 - اون که دیگه بر نمی‌گرده!

 نمی‌توانستم قبول کنم که پدرم، حتا اگر مرده باشد، دیگر برنگردد. خودم را قانع می‌کردم به اینکه مادربزرگ، مادرم و سایرین به من دروغ نگفته‌اند، آخر آن‌همه آدم که دروغ نمی‌گویند، پدرم به مسافرت رفته. اما دلم نمی‌خواست به کربلا رفته باشد. به یک شهر دیگر، شاید من عوضی شنیده بودم. اما از خودم می‌پرسیدم:

 - پس کجاست؟

 جرأت نداشتم از مادربزرگ بپرسم. می‌ترسیدم بگوید رفته کربلا، یا مرده، که هر دو برایم یک معنی داشت.

 از بازی دست کشیدم و به خانه رفتم. فکر می‌کردم حالا باید برای مرگ پدرم غصه بخورم یا برای سفری که نمی‌دانستم به کجاست.

 جلو مادربزرگم نشستم و آهی کشیدم. سعی کردم مثل او لحظه‌ای ساکت باشم و بالاتنه‌ام را آهسته تکان بدهم. اما آدمک‌های چوبی کوزه‌ی قلیان باز در مقابل دودی بودند که از سوراخ تنه‌ی قلیان تنوره می‌کشید و نگرانی وضع آن‌ها حواسم را پرت می‌کرد.


» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
تغییر وبلاگ
داستان کوتاه
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 1  بازدید
بازدیدهای دیروز: 0  بازدید
مجموع بازدیدها: 18795  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

قلم رنجه
بلور
انسانی معمولی...دختری معمولی...ظاهری معمولی...زندگی معمولی...خانواده ای معمولی...ایده هایی...افکاری ...امیدهایی ...غرورهایی ...نه سعی می کنم اینها دیگرمعمولی نباشد!!! به عبارتی:گنجشکم و نشسته برایوان سرد برف منت کش تو نیستم ای آفتاب داغ! یخ می زنم ولی به خودم قول داده ام در سایه ی شکفته دیوار گم شوم...
» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «









» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «