سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تو به حقّ دانا باش و بدان عمل کن، خدای سبحان تو را می رهاند . [امام علی علیه السلام]

قلم رنجه

Powerd by: Parsiblog ® team.
این هم یه جور دیگه!(سه شنبه 87 اردیبهشت 24 ساعت 4:3 عصر )
 

                      

خودم از خودم خیلی شرمندم که بعد از اینهمه وقت هنوز نتونستم یه داستان سرو ته دار و درست و حسابی بنویسم. راستش کار جدیدم خیلی ذهنم و شلوغ و آشفته کرده .دیگه هیچ موضوعی تو مغزم جمع و جور نمیشه.زوری هم که نمیشه نوشت. 

فعلا برای خالی نموندن عریضه و وبلاگ، قصد کردم داستان های کوتاه از نویسندگان آماتور (البته برای حفظ وجهه ی فروتنانه ی این نویسندگان اینطور میگم!)بنویسم تا درموردش نظر بدیم.

باغ غم

میهن بهرامی

کوچه‌ی ما باریک بود و نمای کاهگلی دیوار خانه‌هایش رنگ دهاتی یک‌دستی داشت. سر پیچی، میان کوچه، اقاقیای تنومند روی جوی آب خم شده، سرشاخه‌هایش را تماشا می‌کرد.

 آخر کوچه خانه‌ی ما بود و کمی آن‌طرف‌تر، کوچه با در بزرگ پهنی بن‌بست می‌شد و از لابه‌لای چوب‌های گل میخ کوبیده‌اش باغ بزرگی پیدا بود که اهل کوچه به آن «باغ ته کوچه‌ای» می‌گفتند.

 روزها من و بچه‌ها جلوی در باغ اکردوکر می‌کشیدیم، یه‌قل‌دوقل می‌زدیم و طناب‌بازی می‌کردیم. اما وقتی بازی تمام می‌شد و بچه‌ها به خانه‌شان می‌رفتند، من از راه‌پله‌ها که توی هشتی خانه و چسبیده به دیوار باغ بود به پشت بام می‌رفتم و دزدکی باغ را تماشا می‌کردم.

 باغ چهارگوش و وسیع بود. روبه‌روی درش یک خیابان کم‌عرض بود که با قلوه‌سنگ فرش کرده بودند و بعد از آن کرت‌های منظم سبزی‌کاری قرار داشت که با بوته‌کلم‌های آبی‌رنگ حاشیه می‌گرفت. فاصله‌ی کرت‌ها را در تکه زمین‌های چهارگوش بابونه و گشنیز می‌کاشتند و گل‌های سفید بابونه با نیلوفرهای کبود وحشی، مثل گلبرگ‌هایی بود که باد بهار روی سطح آب آرامی پراکنده باشد.

 بالاتر از کرت‌های سبزی ردیف درختان سپیدار و تبریزی بود.

 سکوت باغ را فقط صدای کلاغ‌هایی که در این درخت‌ها لانه داشتند می‌شکست و وقت ظهر صدای زنگوله‌ی مال‌هایی که کود می‌آوردند. در این‌موقع سوت یک‌آهنگ زنجره‌ها که میان بوته‌های گشنیز بودند، با آهنگ برنجی زنگوله‌ی مال‌ها، موسیقی شاد و خواب‌آوری می‌ساخت مخصوصا" بعد از ظهرهای بهار که مرا گیج می‌کرد و با اینکه پنجه‌ی برهنه‌ی پاهایم از کاه‌گل داغ می‌سوخت، تا سر و صدا بلند نمی‌شد و مرا صدا نمی‌زدند و تهدیدم نمی‌کردند، پایین نمی‌رفتم. باغ موقع ظهر قشنگ‌تر از هر وقت دیگر بود. باغبان‌ها برای نهار می‌رفتند و گنجشک‌ها به درختان هجوم می‌آوردند و جیک‌جیک پر همهمه‌شان، غوغایی به پا می‌کرد.

 هزار هزار ستاره‌ی بور نورانی از برق شبنم‌های دیر مانده و نوک جوانه‌های گیاهان می‌جهید و زیر چتر نرم آواز سوسک‌ها و زنجره‌ها، درختان و گل‌ها به خواب می‌رفتند.

 درختان باغ با من آشنا بودند، آن‌ها را به خانواده‌هایی تقسیم کرده بودم، روبه‌روی در باغ یک چنار کهن‌سال قطور بود که پدربزرگ همه می‌شد و بعد در صف درختان تبریزی خانواده‌ای بود که سه بچه داشت. دو تا درخت بلند و باریک که راحت می‌جنبیدند و پسر خانواده بودند و یک درخت کوتاه‌تر و چتری که دختر کوچک‌شان بود. چند نارون هم در گوشه‌ی شرقی باغ بود که همه تک و بی‌جفت با رنگ سبز تیره به نظرم مثل پیردختری می‌آمدند که چند تا خانه آن‌طرف‌تر از ما زندگی می‌کرد و جز با بچه‌ها با همه‌کس سر جنگ داشت.

 من آن‌قدر به درخت‌ها و کرت‌های سبزی و صدای زنگوله‌ی مال‌ها دلبسته بودم که کمترین تغییرات آن‌ها را حس می‌کردم و اگر چشم می‌بستم آن‌ها را همان‌طور زنده و مواج و سبز در خیالم می‌دیدم. اگر صدای زنگوله‌ها را از دور می‌شنیدم می‌دانستم که مال‌ها بار دارند یا خالی هستند، می‌آیند یا می‌روند، و هر روز اگر به پشت‌بام نمی‌رفتم مثل این بود که چیزی کم دارم، گمان می‌کردم که وجودی مجهول در باغ منتظر من‌ست و این تصوری بی‌جا نبود، چون وقتی از تماشای باغ سیر می‌شدم و می‌خواستم پایین بروم نگاهم بی‌خود به گوشه‌ی غربی باغ کشیده می‌شد.

 آن‌جا درخت توت بزرگ و تیره‌رنگی بود که انگار بالای تپه‌ای سبز شده باشد. اطراف درخت از خاک‌برگ‌های خودش و آشغال و کود خوابانده بالا آمده و نیمی از تنه‌ی درخت را می‌پوشاند. پایین تپه، روبه‌روی درخت توت دو چشم خالی و تاریک پنجره‌ی یک در کهنه که همیشه بسته بود به آدم زل می‌زد.

 این‌جا را «طویله ماری» می‌گفتند.

 مادربزرگ می‌گفت: «مار صابخونه تو طویله‌اس، پیشترا هر گاو الاغی رو که تو طویله می‌بسن زده، زهر کهنه‌اش حیوونا رو آهک کرده.»

 بمون‌علی باغبان می‌گفت: «ماره کافره کشتن مارم چه کافر باشه چه مسلمون شگون نداره، اینه که طویله رو ولش کردن.»

 بعضی از زن‌ها تعریف می‌کردند که بعدازظهرهای تابستان مار را دیده‌اند که تن پهن و خط‌وخال‌دارش را روی خاک مرطوب زیر درخت توت می‌کشیده و زبان سرخ و دوشاخه‌اش را بیرون آورده و له‌له‌زنان پی آب می‌گشته.

 دهنش آن‌قدر بزرگ بوده که کله‌ی کوچکی در آن جا بگیرد.

 باغبان‌های پیر می‌گفتند: «این دیگه مار نیس، افعی شده، جلو بیاد نفسشم زهر داره.»

 به خاطر همین شنیده‌ها بود که من با کنجکاوی گزنده‌ای در سوراخ‌های بی‌شیشه‌ی در کهنه خیره می‌شدم و افکار هولناکی را که آن موقع به خاطرم می‌آمد، در آن می‌جستم. من، هم از طویله و قصه‌ی مار می‌ترسیدم و هم توجهم به آن جلب می‌شد. حتا موقع تماشای باغ، می‌کوشیدم سرم را به پروانه‌ها و درخت‌ها یا بزغاله‌ی حنایی بمون‌علی که زیر درخت عناب می‌بست گرم کنم، اما یک کشش عجیب نگاهم را به درخت توت می‌کشاند و در سیاهی پنجره‌های طویله فرو می‌برد و چون مدتی به تاریکی خیره می‌شدم، اشکال مبهمی هم می‌دیدم، با این حال تماشای باغ چنان جاذبه‌ای داشت که بیشتر وقت‌های تنهایی مرا پر می‌کرد و این پیش‌ازظهر تا بعدازظهر بود.

 اما غروب روزها، چیز دیگری بود.

 روی پشت‌بام کنار دیوار گلیم می‌انداختیم، حصیرهای رشتی را آب می‌زدیم و زیر رختخواب‌ها پهن می‌کردیم و سماور را روی پشت‌بام می‌آوردیم.

 آن‌طرف، در جهت عکس باغ، بعد از بام‌های کاه‌گلی گنبدی و کاروانسرای شاه عباسی، انبوه درختان کاج یک خانه‌ی قدیمی بود که از پشت شاخه‌های آن گنبد براق و گلدسته‌های کاشی «شاهزاده» پیدا بود.

 دورتر از گنبد و گلدسته‌ها، در افق بنفش و لاجوردی، زیر یک ستاره‌ی درشت که زودتر از همه‌ی ستاره‌ها به آسمان می‌آمد، خرپشته‌ی آجری بامی بود که بالای آن لک‌لکی با پای دراز ایستاده بود و من هرگز ندیدم که دو پایش را زمین گذاشته باشد.

 از آن‌جا همهمه‌ی مبهم کوچه و خیابان می‌آمد که چون غروب می‌رسید، کم‌کم تحلیل می‌رفت و به سکوت شب با همهمه‌ی مبهم حشرات می‌پیوست.

 در این موقع ضربه‌های ساعت «شاهزاده» روی شاخسار کاج و برق رنگارنگ کاشی‌های گلدسته می‌خورد و بی‌فاصله بعد از آن صدای بم و حزن‌آور مؤذن بلند می‌شد. چه غروب‌هایی!

 قل قل قلیان مادربزرگ می‌آمد و صدای گله‌مندش که دعا می‌خواند و برای آمرزش گناهانش وقت اذان مغتنم بود. من هر جا که بودم، در حال بازی یا روی پشت‌بام صورت شکسته‌اش را می‌دیدم که در جواب همسایه‌ها که می‌گفتند: «خانوم غصه داغونت می‌کنه.» سر تکان می‌داد و سر قلیانش را جابه‌جا می‌کرد و قطره اشک کنار چشمش را با دستک چارقد می‌گرفت.

 چقدر دلم می‌خواست مثل او غصه بخورم، دعا کنم و حرف‌های مبهم بزنم. اما از قلیان کشیدن بدم می‌آمد. دوست داشتم بنشینم و توی کوزه‌ی قلیان بلوری‌اش را تماشا کنم.

 آن‌جا چند پر گل سرخ یا محمدی می‌انداخت. دو تا عروسک چوبی که از رطوبت آب باد کرده، تیره‌رنگ بودند به ته نی قلیان بسته بود، وقتی به قلیان پک می‌زد عروسک‌ها میان حباب‌های آب می‌چرخیدند و مثل این بود که دنبال گلبرگ‌ها می‌دوند و من از کله‌معلق زدن‌شان ریسه می‌رفتم. اما وقتی آب قلیان کم بود، گاه باریکه دودی از سوراخ نی قلیان روی فضای آب می‌خزید و آدمک‌ها مات و بی‌حرکت می‌ماندند و من دیو قصه‌های مادربزرگ را می‌دیدم که از سوراخ بدنه‌ی قلیان تنوره می‌کشد و به دنبال آدمک‌های چوبی می‌گردد که لقمه‌ی چپ‌شان کند. فکر می‌کردم اگر مادربزرگ قلیان را از کوزه جدا کند، دیو به اتاق خواهد آمد. آن‌وقت به مادربزرگم نگاه می‌کردم، چهره‌اش خسته و گرفته بود و من فکر می‌کردم که باید مثل او باشم. خیلی دلم می‌خواست غصه خوردن بلد باشم. لب‌هایم را جمع می‌کردم، آه می‌کشیدم و آب دهانم را قورت می‌دادم گاه با دست گلویم را می‌فشردم تا آب دهان به سختی پایین برود و سعی می‌کردم بغض کنم و به مادربزرگ بفهمانم که مثل او غصه می‌خورم اما لحظه‌ای بعد که بساط قلیان را جمع می‌کرد و می‌رفت همه‌چیز از یادم رفته بود و شروع می‌کردم به معلق زدن و گنبد و گلدسته را وارونه تماشا کردن، بعضی وقت‌ها شعر مرگ ناصرالدین‌شاه را که از مادربزرگ یاد گرفته بودم می‌خواندم:

 ناصرالدین‌شه با عدالت

صدر اعظم وزیر ولایت

روز جمعه به قصد زیارت

 خانومای حرم دربه‌در شد

بچه‌های حرم بی‌پدر شد

شد ... شد ... شد ...

 با ترجیع‌بند شعر، کف دست‌هایم را یک‌بار به هم و یک‌بار سر زانوهایم می‌زدم و یادم هست که صدراعظم را هم «سطل ارزن» می‌گفتم و توجهی به معنای شعر نداشتم، توجه به معنای هیچ چیز نداشتم فقط می‌خواستم بخوانم و معلق بزنم، خواندن یا معلق زدن کیفی داشت وقتی کاملا" خسته می‌شدم روی تشک می‌خوابیدم و به تماشای آسمان مشغول می‌شدم. کرباس خنک بوی کاه‌گل پشت‌بام و رطوبت می‌داد و تنم را لخت و سست می‌کرد.

 دورها هزاران ستاره می‌درخشید و بالای سرم در سیاهی آسمان راه مکه را می‌دیدم و خیال می‌کردم که پدرم از همان راه به مسافرت رفته است.

 نیمه‌شب که با دعوای گربه‌ها و کلنجار خفه‌ی زن و شوهرهایی که نزدیک‌مان خوابیده بودند بیدار می‌شدم، قرص روشن ماه کنار یک ستاره‌ی درشت روی دریای زلال و عمیق شب راه می‌رفت و تکه ابری که دهان باز کرده بود به شکلی هولناک دنبالش می‌خزید. چهره‌ی ماه غمگین بود و جای پنجه‌ی خورشید روی لپش خودنمایی می‌کرد.

 روز دنیای دیگری بود با جست و خیز و بازی‌های فراوان جلوی در باغ ته کوچه، با زغال خانه‌ی اکر دو کر می‌کشیدم و تمام وقت‌مان صرف لی‌لی و کولی دادن به برنده‌ها می‌شد و چقدر سرکوفت می‌شنیدیم وقتی همسایه‌ها با پا خط‌های سیاه خانه‌ها را پاک می‌کردند. شگون داشتن و نداشتن به یک تکه گچ مربوط می‌شد که ما نداشتیم.

                                                   ******

صبح آن روز نوبت بازی من بود، همان‌طور که یک پا را بالا نگه داشته بودم و سنگ را از روی خط‌ها رد می‌کردم، مادربزرگ را دیدم که از هشتی خانه بیرون آمد. با آنکه تمام توجهم به حرکت سنگ و خط خانه‌ها بود، مادربزرگ با قامت کشیده‌ای که کمی خم می‌نمود نظرم را جلب کرد، چون لباس رسمی‌اش را پوشیده بود چادر سفید خال مشکی و جوراب سیاه و گالش روسی تو گلی. دسته‌های چارقدش را برای اینکه جلو نیاید به هم گره زده بود و رویش باز بود. وقتی از کوچه بیرون می‌رفت رو می‌گرفت از در و همسایه رودربایستی نداشت. مرا ندید از کنارم رد شد و جلو یکی از زنان همسایه‌مان ایستاد و در جواب احوال‌پرسی او تعارفی کرد و بعد این جمله را شنیدم که گفت:

 - آره مادر، گفتم این شب جمعه‌ای سر قبرش اشکی بریزم و سبک شم، تو خونه که نمی‌شه...

 زن همسایه به لحن گله‌مندی گفت:

 - آخه چه فایده داره؟ مگه اون برمی‌گرده؟ بایس هر کاری می‌کنی واسه اون بکنی!

 و دیدم که به طرفم اشاره کرد. مادربزرگ بی‌اینکه به من نگاه کند، خداحافظی کرد و رفت. زن همسایه با خودش غر زد:

 - این همه گذشته و داغش هنوز تازه‌اس، خدا صبرش بده واسه دوماد ندیدم کسی انقد عزاداری کنه.

 در آن موقع من به درستی نمی‌توانستم معنی این حرف‌ها را بفهمم ولی از تمام آنچه دیده بودم یک احساس تازه در خود یافتم و شاید بار اولی بود که به پدرم جدا" فکر کردم. لحظه‌ای همه چیز از من دور شد ولی فریاد بچه‌ها به خودم آورد سنگ را از جلو پایم بر می‌داشتند و هی داد می‌زدند:

- خونه‌ی چهارم سوختی، بایس چار تا کولی بدی، خونه‌ی چهارم...

 مدتی همان‌جا ایستاده و ماتم زده بود:

 - پس پدرم سفر نرفته، مرده، من حالا یتیمم.

 به بچه‌ها نگاه کردم، - آیا می‌دونس؟

 وحشتی مرا گرفت. نمی‌دانم چرا ترسیدم. من اصلا" خود را شبیه بچه‌های یتیم نمی‌دیدم، چون تا آن‌موقع هر بچه‌ی بی‌پدری دیده بودم پاره‌پوره و گداوضع بود. یتیمی برای من معنی گدایی داشت، بچه گدایی که دست جلو ما دراز می‌کرد و می‌گفت:

 - به من یتیم کمک کنین.

 میان همبازی‌هایم یک پسربچه بود که پدرش توی چاه افتاده و خفه شده بود، پای چشمش سالک کبود گنده‌ای تو ذوق می‌زد و همیشه فین‌اش به راه و یک طرف لبش ماسیده بود، دلم فشرده شد. نمی‌خواستم اصلا" شباهتی به او داشته باشم. او پیش چشمم موجود ناقصی بود و من به قدر کافی اذیتش می‌کردم.

 من خود را خیلی دوست داشتم، بچه‌ی قشنگی بودم همه می‌گفتند. کفش‌های نو و لباس قشنگم به نظرم بهترین چیزهای دنیا بود. فکر می‌کردم شب‌ها آن بالاها، آخر آسمان در جایی مثل حرم شاهزاده که آیینه‌کاری است و گنبد طلا دارد، خدایی نشسته که مرا می‌بیند، مرا به یاد دارد و دوستم می‌دارد و پدرم را به من بر می‌گرداند. از کجا که حرف‌ها را درست شنیده باشم؟

 شاید واقعا" پدرم رفته کربلا؟

 شاید اشاره‌ی زن همسایه به من نبوده، خواستم جستی بزنم و همه چیز را فراموش کنم اما نتوانستم. پاهایم سنگین شده بود و دیگر نمی‌خواستم بچه‌ها را ببینم.

 به کربلا فکر می‌کردم، بار اولی بود که کربلا برایم آن‌قدر مهم و حتا وحشت‌انگیز می‌شد. تنفری نسبت به آن‌جا در خودم یافتم.

 - کربلا جاییه که هر کی رفت بر نمی‌گرده؟

 چه سفری؟ نه، من مطمئن بودم که پدرم برمی‌گردد. اما در دلم جایی خالی شد، مادربزرگ به نظرم مثل گذشته نبود. دروغش مرا از او دور کرد. دیگر نمی‌توانستم مثل گذشته به حرف‌هایش گوش بدهم. دوباره یاد زن همسایه افتادم:

 - اون که دیگه بر نمی‌گرده!

 نمی‌توانستم قبول کنم که پدرم، حتا اگر مرده باشد، دیگر برنگردد. خودم را قانع می‌کردم به اینکه مادربزرگ، مادرم و سایرین به من دروغ نگفته‌اند، آخر آن‌همه آدم که دروغ نمی‌گویند، پدرم به مسافرت رفته. اما دلم نمی‌خواست به کربلا رفته باشد. به یک شهر دیگر، شاید من عوضی شنیده بودم. اما از خودم می‌پرسیدم:

 - پس کجاست؟

 جرأت نداشتم از مادربزرگ بپرسم. می‌ترسیدم بگوید رفته کربلا، یا مرده، که هر دو برایم یک معنی داشت.

 از بازی دست کشیدم و به خانه رفتم. فکر می‌کردم حالا باید برای مرگ پدرم غصه بخورم یا برای سفری که نمی‌دانستم به کجاست.

 جلو مادربزرگم نشستم و آهی کشیدم. سعی کردم مثل او لحظه‌ای ساکت باشم و بالاتنه‌ام را آهسته تکان بدهم. اما آدمک‌های چوبی کوزه‌ی قلیان باز در مقابل دودی بودند که از سوراخ تنه‌ی قلیان تنوره می‌کشید و نگرانی وضع آن‌ها حواسم را پرت می‌کرد.


» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)

ادامه داستان(1)(سه شنبه 87 اردیبهشت 24 ساعت 4:2 عصر )

 

                                                ******

 تابستان گذشت، پاییز پیش مادرم برگشتم. مادرم جز من فرزندی نداشت. او برایم فقط یک مادر یا یک موجود قشنگ نبود، پری و دختر چل‌گیس پادشاه قصه‌ها بود. من مادرم را بیش از هر چیز این دنیا دوست داشتم. برای او بود که تا آن زمان توجهی به نبودن پدرم نکرده بودم. با آنکه کمی سخت‌گیر بود و بعضی مواقع بی‌حوصله و عبوس می‌شد، زیبایی سفید و درخشنده‌اش میان بچه‌ها سرافرازم می‌کردم. هیچ بچه‌ای مادری به زیبایی مادر من نداشت.

 شب‌هایی که تنها بودم برایم قصه می‌گفت و لحن گرم و آشنایش هرچه را که می‌گفت به نظرم مجسم و واقعی جلوه می‌داد. گاه برایم عروسک‌های کاغذی می‌برید، آن‌ها را تا می‌زد و بعد از هم باز می‌کرد و در یک صف مدور، روی سینی صاف می‌گذاشت و زیر سینی آهسته رنگ می‌گرفت و من از رقص عروسک‌ها می‌خندیدم، گاهی آن‌ها را جفت جفت، پشت به چراغ و رو به دیوار می‌گذاشت و با نخی حرکت‌شان می‌داد و تصویرشان روی دیوار، سینمای کوچک من می‌شد. اسم این عروسک‌های کاغذی را «دسته آلو» گذاشته بود. آدمک‌های دسته آلو برایم واقعی و عزیز بود، اگر یکی از آن‌ها پاره می‌شد گریه می‌کردم. صبح‌ها هیچ‌وقت سراغ‌شان نمی‌رفتم. وضع پراکنده‌شان روی سینی، ناراحتم می‌کرد. اما شب‌ها، در روشنی چراغ برنجی باورشان داشتم، زنده بودند.

                                                   ******

 آن پاییز که از خانه‌ی مادربزرگ برگشتم، تغییری در خانه‌مان پیدا شده بود. مادرم کمتر با من تنها می‌ماند. رفت و آمدها زیاد شده بود. هی خاله و عمه می‌آمدند و می‌رفتند. من گاه می‌ایستادم و به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. نمی‌دانستم چرا از کسی که آنجا نبود و من نمی‌شناختم حرف می‌زدند، گویا مهمانی می‌خواست بیاید، خیلی راجع به او حرف می‌زدند، اما حرف‌ها دلواپسم نمی‌کرد، من به مادرم و زندگی کوچک‌مان اطمینان داشتم، و جز این‌ها برای هیچ چیز در دنیا دلواپس نمی‌شدم. بعد زمانی آمد که مادرم شاد و سرحال‌تر از گذشته بود و بیشتر به خودش می‌رسید. خرید می‌کرد، لباس می‌دوخت و گاه در تنهایی آوازی زمزمه می‌کرد. این آواز شبیه آن‌هایی نبود که پیش‌ترها می‌خواند. آن‌وقت‌ها وقتی لالایی می‌گفت، آن‌قدر قشنگ بود که من بزرگ هم که شدم از او می‌خواستم که برایم لالایی بخواند. در شب‌های تاریک و سرد زمستان پای کرسی گرم و ملافه‌های سفید برایم می‌خواند:

 لا لا لا لا گل پونه

بچه‌ام آمد توی خونه

لا لا لا لا گل سوری

بچه‌ام آمد مثه حوری

لا لا لا لا گل پسته

بچه‌ام اومد یه گلدسته

 حالا به صدایش کش و قوس می‌داد، شعرها را با سلیقه می‌خواند و من حس می‌کردم که می‌خواهد، آنچه را که می‌خواند باور کند، در این حال وقتی جلوش می‌رفتم صدایش از تردید می‌لرزید. ولی من آواز خواندنش را دوست داشتم، حتا وقتی شب‌ها لالایی نمی‌گفت و برای خودش می‌خواند، یک احساس گنگ، نه مثل غصه اشک به چشمم می‌آورد. سرم را زیر لحاف می‌کردم و نفسم را می‌دزدیدم، نمی‌خواستم بفهمد که گریه می‌کنم و دیگر نخواند.

                                                    ******

 در این روزها بود که کم‌کم مثل حیوانی قبل از شروع زلزله دلواپس شدم. نمی‌دانستم چرا؟ فکر می‌کردم که حتما" مامانم مرا سر کوزه‌ی مربا یا وقت برداشتم پول خرده‌هایش از زیر فرش دیده، یا بشقاب شکسته‌ای را که قایم کرده بودم از پالوئه در آورده و فهمیده کار من‌ست. با احتیاط به او نزدیک می‌شدم، بهانه نمی‌گرفتم، دیگر شب‌ها برای قصه گفتن اصرار نمی‌کردم. با خودم شرط می‌کردم که بچه‌ی خوبی بشوم. یک روز موقع اذان مغرب نذر کردم که اگر پدرم از مسافرت برگردد یا مادرم مثل اول بشود نه فقط شمع‌های سقاخانه‌ی روبروی خانه‌مان را فوت نمی‌کنم یا از ته‌مانده‌شان عروسک درست نمی‌کنم بلکه شب‌های جمعه هم شمع روشن می‌کنم و تمام پول توجیبی‌ام را به آن بچه یتیم سالکی که اذیتش کرده بودم می‌دهم. دیگر با زنجیر لیوان آب‌خوری سقاخانه تاب نمی‌خورم و نان‌خرده‌های توی کوچه را برمی‌دارم و می‌بوسم و کنار ازاره‌ی دیوارها می‌گذارم که زیر پا نرود. حتا تصمیم گرفته بودم از مادربزرگ نماز یاد بگیرم.

 یک روز خانه‌مان شلوغ شد. اتاق‌ها را تمیز کردند و صندلی چیدند. در اتاق زاویه که زیرش خالی نبود سفره‌ی سفیدی انداختند و آینه‌ی قدی را که مادرم از عروسی اولش یادگاری داشت و پیش‌ترها عکس پدرم کنار آن بود بالای سفره گذاشتند. دو تا چراغ پایه‌برنجی را که شکم بارفتن آبی با نقش طاووس نگین نشان داشت روشن کردند. پیراهن مخمل سینه‌کفتری‌ام را تنم کردند و گفتند که زیر دست و پا نپلکم.

 به اتاق زاویه آن طرف حیاط رفتم. عکس پدرم را که همیشه در اتاق مهمانخانه به دیوار کوبیده بود، روی تاقچه‌ی اتاق زاویه گذاشته بودند. مادرم هم آن‌جا دم آینه بود و با موچین دسته‌شاخی زیر ابرویش را بر می‌داشت. یک هلال سرخ متورم بالای چشمان طلایی و براقش افتاده بود، جلوش ایستادم دلم می‌خواست حرفی بزنم اما نمی‌توانستم. در آن لحظه من بسیار خوش بودم بعد از آن روزهای دلواپسی، چون مهمان داشتیم و در آن اتاق من و مادرم تنها بودیم، مثل این بود که روز عید باشد. عکس پدرم در تاقچه نگاه ثابت محزونی داشت. شاید آن روز اولی بود که به عکس پدرم درست نگاه می‌کردم و خیال می‌کردم که پدرم به من نگاه می‌کند و دلم می‌خواست که مادرم حرفی راجع به او بزند اما او ساکت بود. لباس کشباف عنابی تنش کرده بود و موهای بور و پرحلقه‌اش را روی شانه ریخته بود. لبش مثل مواقعی که با من قهر می‌کرد، جمع شده و زیر چانه‌اش گودی کوچکی انداخته بود.

 نگاه گذرایی به من کرد و یک دم همه‌ی آن اعتمادی که نسبت به او داشتم باز آمد. دیگر سبک شده و در اتاق جست و خیز می‌کردم. وقتی کار مادرم تمام شد دنبال او به طرف اتاق مهمانخانه راه افتادم. اما جلوی زیرزمین رهایش کردم به فکرم رسید که سری به مادربزرگ بزنم، از پله‌ها پایین رفتم و او را دیدم که دم اجاق ایستاده و صورتش از قطره‌های ریز عرق می‌درخشید، با گوشه‌ی چارقد چشمانش را پاک کرد و گفت:

 - اینجا نیا ننه جون، دود و دمه‌اس، چشمت می‌سوزه.

 بعد دولا شد و از میان قاب دو تا کوفته ریزه را که برای فسنجان سرخ کرده بود برداشت و به دستم داد، لحظه‌ای به من که کوفته‌ریزه‌ها را می‌خوردم نگاه کرد، آن وقت بغلم زد و سرم را به سینه‌اش چسباند. بوی تنش را که آن‌قدر آشنا و عزیز بود شنیدم، چارقدش بوی دود می‌داد، نمی‌توانستم به صورتش نگاه کنم، با صدایی که می‌شکست پرسیدم:

 - خانوم بزرگه، امشب، امشب، قراره آقام بیاد؟

 و سرم را همان‌جا نگهداشتم، روی گونه‌ام ضربات قلبش فرود می‌آمد، تمام وجودم انتظار بود و پشیمان بودم که این سؤال را کرده‌ام، چقدر دلم می‌خواست او هر قدر که می‌تواند، دیرتر جواب بدهد و شوق اینکه بگوید: «آره میاد» چنگی در دلم می‌انداخت و در یک آن نقشه‌ها می‌کشیدم. اما مادربزرگ حرفی نمی‌زد، می‌ترسیدم سرم را بالا کنم و صورتش را ببینم، اما او انگار می‌لرزید و صدای نفس زدن‌های تندش را می‌شنیدم، مرا به سینه فشرد قطره‌های گرمی روی پیشانیم چکید. زمان حالا دیگر خیلی کش می‌آمد. مثل اینکه شب شده و مهمان‌ها رفته بودند، سرم را از سینه‌اش جدا کردم دست‌هایش را دو طرف صورتم گذاشتم. لحظه‌ای نگاهم کرد و با دو شست زبرش چشمانم را پاک کرد. چین‌های صورتش درشت‌تر شده بود اما شباهتی که به مادرم داشت حتا میان آن شیارها باقی بود، آهسته گفت:

 - این‌جا خیلی دوده، برو بالا، برو مادر، از داییت شیرینی بگیر.

 دولا شده بودم. صورتم را به گونه‌اش چسباندم. نمناک و لرزان بود. از پشت چارقدش نقش سرخ شعله‌ها و سایه‌هایی که بر دیوار دودگرفته‌ی اجاق می‌رقصید مرا یاد جهنم انداخت. پرسیدم:

 - خانوم بزرگه داری گریه می‌کنی؟

 نفس بلندی در سینه‌اش شکست، تکانی خورد و جوابی نداد. من فکر کردم که به رغم آن شرط‌ها با خودم، بچه‌ی فضولی هستم. از مادربزرگ جدا شدم و بی‌اینکه حرفی دیگر بزنم از پله‌ها بالا آمدم، وسط راه برگشتم و مادربزرگ را نگاه کردم. کفگیر را در دیگ می‌گرداند و ستاره‌ها روی صورتش می‌لرزید و یک‌مرتبه هیزمی که زیر دیگ زد، به چهره‌اش سرخی بلورینی داد و بعد دود و تاریکی آن را محو کرد.

 من به طرف مهمانخانه دویدم. آن‌جا پر از مردان و زنان فامیل بود. بعد مرد ریش بلندی آمد که عبای نازک مشکی به دوشش بود و عمامه‌ی ململ سرش و همراهش یک کوتوله‌ی ریش‌بزی که دفتر بزرگی زیر بغل داشت و دفتر به قدش نمی‌آمد، هر دو به طرف اتاق زاویه رفتند. آن‌جا مادرم جلوی آینه قدی نشسته بود و صورتش در نور چراغ‌ها می‌درخشید.

 از زیر چشم نگاهی به من انداخت، خیز برداشتم که بغلش بپرم، اما لبش را گزید و من سر جا میخ‌کوب شدم.

 اباوری در نگاهش بود و من از زیبایی‌اش مات شده بودم، آن دم دلم برایش تنگ شده بود، بعد از آن روزهای فاصله، می‌خواستم با او حرف بزنم، صد تا حرف داشتم. دود اسپند و صدای ترسناک مرد ریش‌دار و سکوتی که یک‌مرتبه همه‌جا را گرفته بود، مرا نگه داشت. در این موقع مادرم دوباره به من نگاه کرد و این با حالت همیشگی نگاهش فرق داشت. مثل وقت‌های آشتی، آن موقع که مرا می‌بخشید، مثل وقتی که سر شیشه‌ی مربا گیرم می‌آورد نگاهش آن طور بود، ولی او که کار بدی نکرده بود. می‌خواستم بروم و ماچش کنم بغلش کنم، و هر چه در دلم بود بگویم، همه‌ی شرط‌ها و نذرها را به او بگویم اما مادرم سرش را دوباره پایین انداخت، روی قرآن نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت. صدای کف زدن و لی لی کشیدن زن‌ها بلند شد، من ترسیدم و نفهمیدم چه کسی از پشت بغلم زد و نان برنجی بزرگی به دستم داد.                                  *****

 


» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)

ادامه داستان(2)(سه شنبه 87 اردیبهشت 24 ساعت 3:57 عصر )

                                                        *****

نزدیک به دو هفته از عروسی مادرم می‌گذشت، کم‌کم فهمیدم که یک نفر دیگر به جز ما در خانه‌مان هست. رفتار مادرم بهتر شده بود. خودش به من مربا و پول‌خرد می‌داد، شب‌ها خودش برایم قصه می‌گفت و با هم می‌خوابیدیم. من عادت داشتم که سرم را به سینه‌اش بچسبانم و دستم را روی پستانش بگذارم و بخوابم. بوی تن او آن‌قدر برایم آشنا بود که فقط در بغلش خوابم می‌برد، شاید بچه‌ی ترسویی بودم، اما هیچ وقت مادرم شب‌ها تنهایم نگذاشته بود، وقتی پیش مادربزرگ بودم، وضع فرق نمی‌کرد. اما مادرم چیز دیگری بود، پیش او از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. آن شب خواب دیدم که دستی سیاه و پشمالو به طرفم آمد و مرا که چمباتمه زده بود به طرف گودالی کشید، گودال مثل تنور بود، بعد دیدم شبیه تنور نانوایی تافتونی بود که سر کوچه‌ی ما قرار داشت و من و سایر بچه‌ها در آن ریگ می‌پراندیم.

 توی عالم خواب یک مرتبه یاد مردم بدر روز قیامت افتادم، کلنگ آتشی توی دست پشمالو بود. می‌خواست آن را به سرم بکوبد، هرچه خواستم فریاد بزنم، نمی‌شد، بی‌اختیار به طرف گودال تنور کشیده می‌شدم. دست و پایم لخت و بی‌حس بود و به اختیارم نبود. یک‌مرتبه مادرم را دیدم مثل اینکه آن طرف تنور ایستاده باشد، همان لباس کشباف عنابی تنش بود، رویش را به من کرد و لبش را گزید. دستم را به طرفش دراز کردم. از دیدنش آن‌قدر خوشحال شده بودم که ترس از یادم می‌رفت، دامنش را گرفتم، دامنش توی دستم کش می‌آمد و خودش از من دور می‌شد، فریاد خفه‌ای کشیدم و از خواب پریدم. تا لحظه‌ای نمی‌دانستم کجا هستم. هنوز گرمی شعله‌های آتش را روی گونه‌ام حس می‌کردم. بدنم می‌لرزید و قلبم چنان می‌تپید که انگار می‌خواست از حلقم بیرون بیاید. کم‌کم می‌فهمیدم که خواب دیده‌ام ولی قدرت حرکت نداشتم. به یاد مادرم افتادم، برگشتم که بغلش کنم، ترسم رفته بود و ناگهان دیدم که مادرم پهلوی من نیست.

تا لحظه‌ای نتوانستم لحاف را از روی صورتم کنار بزنم، جرأت نداشتم به تاریکی اتاق نگاه کنم. حس کردم که در رختخواب تازه‌ای خوابیده‌ام. کم‌کم سرم را از زیر لحاف بیرون آوردم. آن‌طرف اتاق مادرم و آن مرد خوابیده بودند. لحاف اطلس گل‌داری که مال عروسی اول مادرم بود و من خیلی آن را دوست داشتم روی آن‌ها بود. مادرم سرش را روی دست آن مرد گذاشته و موهای افشان بورش روی بالش ریخته و نور ماه چند حلقه از آن‌ها را به رنگ آبی درآورده بود.

                                                 *****

تابستان مرا دوباره پیش مادربزرگ فرستادند. با اینکه کار بدی نمی‌کردم می‌فهمیدم که مادرم را از دست می‌دهم. او مثل گذشته مهربانی می‌کرد اما من حس می‌کردم که حق ندارم مثل گذشته با او باشم. ریختش عوض می‌شد هیکلش قلمبه شده بود، سنگین راه می‌رفت و آواز نمی‌خواند. گاهی که قصه می‌گفت لحنش آن حوصله‌ی گذشته را نداشت. از قصه کم می‌کرد، سر و ته را به هم می‌رساند، من هم نگاهش نمی‌کردم، خودم را به خواب می‌زدم، به سختی بلند می‌شد، آهی می‌کشید، انگار خسته بود. وقتی مرا پیش مادربزرگ فرستادند خوشحال شدم.

 در خانه‌ی او می‌توانستم همان بازی‌ها و همبازی‌ها را پیدا کنم. بهتر از همه اینکه مثل گذشته باشم انگار اصلا" اتفاقی نیفتاده. تنها ناراحتی من بچه‌ی لوس و شیطان دایی‌ام بود. برای فرار از او بود که تنها بازی می‌کردم. باغچه درست می‌کردم، راه‌آب می‌ساختم، با چوب جارو دور باغچه‌ام پرچین می‌زدم و در آن سبزی می‌کاشتم. بهتر از همه چیز، تماشای باغ بود. دوباره لاله‌های وحشی و بابونه می‌شکفت و درخت توت طویله ماری چتر زده بود و این دفعه زیر درخت عناب هم بره‌ی فرفری سیاهی جای بزغاله‌ی حنایی بسته بود که مدام بع‌بع می‌کرد. می‌خواستم در حوض آب‌تنی کنم، مادربزرگ نمی‌گذاشت، به قول خودش ریشخندم می‌کرد، قصه می‌گفت، هر چه می‌توانست سر هم می‌کرد تا مرا بخواباند. کم‌کم خسته می‌شد و به خواب می‌رفت. وزوز مگس‌ها و سایه‌ی سفید پرده‌های چلوار لاجورد خورده کلافه‌ام می‌کرد. روی دیوار شمایل بزرگی بود که دیدن صورت بی‌حال خوش آب و رنگش حوصله‌ام را تمام کرده بود. یک پرده‌ی کرباس قلمکار جلوی صندوقخانه آویزان بود که روی آن شیرین را در حال آب‌تنی کشیده بودند و خسرو که سوار بر اسب و انگشت به دهان محو تماشایش بود. پشت سرشان نقش کوه‌های آبی‌رنگ کله‌قندی بود که فرهاد کلنگ به دست رویشان ایستاده بود و زیر پرده شعر نوشته بودند، به آن‌ها ادا در می‌آوردم، گوشه‌ی چارقد مادربزرگ را گره می‌زدم و بخت دختر شاه‌پری را در آن می‌بستم، تا سرگردان شود و مادربزرگ نداند. با کیسه پولی که از گردنش آویخته بود بازی می‌کردم. صدای جرنگ جرنگش را دوست داشتم. بعد دیگر کفرم بالا می‌آمد، به مادربزرگ که خواب بود دهن‌کجی می‌کردم. شکلک در می‌آوردم و ادای خر و پفش را. آن قدر وول می‌زدم که از خواب می‌پرید و دست سنگینش را دور گردنم می‌انداخت و به قول خودش مرا می‌کپاند.

                                                        ******

آن روز من با همان احوال زیر دست مادربزرگ وول می‌خوردم که در کوچه صدا کرد و دایی‌ام از سر کار برگشت. خواب مادربزرگ سنگین شده بود. وانگهی اگر بیدار می‌شد می‌گفتم که به اتاق دایی‌ام می‌روم. دستش را از روی گردنم برداشتم و بلند شدم و در رفتم. توی درگاهی اتاق دایی ایستادم. او از پاکتی که دستش بود زردآلوی درشتی در آورد و به من داد و بعد دستی به سرم کشید. در همین موقع بچه‌ی شیطانش جلو دوید، مرا به عقب هل داد و از گردن پدرش آویخت. دایی‌ام او را بغل کرد و سر دست بالا گرفت، مدتی نگاهش کرد. صورت بچه کثیف و نگاهش زل و بی‌معنی بود. دایی‌ام چند دفعه او را بوسید و بعد قلمدوش گذاشت و دور اتاق چرخاند و چند بار گفت:

 - چقدر دلم تنگ شده بود بابا... صب تا حالا... من که رفتم تو خواب بودی، چقدر دلم... صدایش کم‌کم دور شد. طعم ترش زردآلو در دهنم مزه‌ی سوزانی پیدا کرد، به حیاط دویدم و دم پاشویه تف کردم و نفهمیدم چطور شد که رفتم توی باغ.

 معمولا" آن موقع روز کسی در باغ نبود و نفهمیدم چرا زیر درخت توت رفتم و آن‌جا روی خاک‌برگ‌ها نشستم و با یک علف خشک خاک‌ها را به هم زدم...

 صدای سوسک و جیرجیرک‌ها یک‌رشته و بی‌انقطاع دورم کشیده بود. بوی تند خاک‌برگ‌های پوسیده و توت رسیده با عطر شوید و بابونه و جعفری مخلوط می‌شد و هوای گرم بعدازظهر را سنگین‌تر می‌کرد. انگار خوابم می‌آمد، دست و پام سست بود و منظره‌ی اطراف به نظرم محو و ناشناس. زیر نور خورشید سبزه‌های تازه و گل‌ها می‌لرزیدند و قد می‌کشیدند تا به خورشید نزدیک‌تر شوند. یک‌باره همه‌ی آنچه صدها بار قبل از آن دیده بودم به نظرم تازه می‌آمد. گنبد و گلدسته محو و نمای کاه‌گلی پشت‌بام خانه‌مان فرسنگ‌ها دور شد، علاقه‌ای به هیچ چیز نداشتم. حس کردم که در تنگنایی فرو می‌روم. تنم مثل عروسک‌های دسته آلو، یک لایی و کاغذی بود. دلم می‌خواست هوای خنکی باشد. اما آن هوا را نمی‌یافتم. چیزی روی سینه‌ام نشسته بود.

 سرم را از روی زانویم برداشتم و خط کشیدن روی خاک‌برگ‌ها را رها کردم آن‌وقت متوجه شدم که طویله ماری جلو روی من است و الان بعدازظهر گرماست... هیچ‌وقت آن‌قدر به آن نزدیک نبودم. به پنجره‌های بی‌شیشه‌اش خیره شدم.

 آن‌جا، پشت چهارچوب خالی پنجره، چیزی بود، دو چشم کشیده و سرخ ماری می‌درخشید. نگاهش ثابت و براق بود. چشم‌های شیشه‌ای با شیارهای غلطان که گاه برق سبز رنگی از آن می‌جهید. مدتی به هم نگاه کردیم. نه از او ترسیدم، نه برایم غریبه بود. یک لحظه چشمانم را بستم و در تاریکی درونم فرو رفتم، هیچ نبود. هیچ نبود.

 وقتی چشم گشودم مار هنوز به من نگاه می‌کرد. نگاه می‌کرد و در نگاهش غم غربت بود.

 تاریکی آغاز شده بود.


» بلور
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
تغییر وبلاگ
داستان کوتاه
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 4  بازدید
بازدیدهای دیروز: 5  بازدید
مجموع بازدیدها: 18768  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

قلم رنجه
بلور
انسانی معمولی...دختری معمولی...ظاهری معمولی...زندگی معمولی...خانواده ای معمولی...ایده هایی...افکاری ...امیدهایی ...غرورهایی ...نه سعی می کنم اینها دیگرمعمولی نباشد!!! به عبارتی:گنجشکم و نشسته برایوان سرد برف منت کش تو نیستم ای آفتاب داغ! یخ می زنم ولی به خودم قول داده ام در سایه ی شکفته دیوار گم شوم...
» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «









» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «