ديوار ها
سرمي زند انگار بر افکار من ديوار ها
اينچنين بسيارها کم مي توان ديد از قبيل
لب واکند بسپار با ديوار شايد سنگ هم
غير از همين ديگر گريزي نيست از پندار ها
اي کاش ... نه ديگر براي آرزوها وقت کو؟
تاتارها بايد بر آمد از پس طغيان اين
من با شبيخون هاي رويا زندگي ها کرده اما
من ديده ام چشم کسي را پيش چشمم بارها
از فکر خود آواره بر افکارتو رد مي شوم
عيناْ شبيه اند آه و واويلاي اين آوار ها
دستي به کار هم زديم ودستمان بد بند شد
اي کاش مي شد دست برداريم از اين کار ها
پاييز 85